ویکتور فرانکل و نظریه وجودی معنادرمانی (لوگوتراپی)
ویکتور فرانکل
زندگینامه: ویکتور فرانکل در ۲۶ مارس ۱۹۰۵ در وین به دنیا آمد. پدرش مردى پرابهت و منضبط و مادرش هم زنى خوش قلب و دیندار بود. ویکتور پسرى استثنایى و فوق العاده کنجکاو بود. حتى درچهارسالگى مى دانست که مى خواهد پزشک شود. وی در سال ۱۹۳۰ موفق به دریافت درجه لیسانس پزشکی شد و در سال ۱۹۴۲ درجه PHD خود را از دانشگاه وین کسب کرد. ویکتور فرانکل به علت یهودی بودن در سال ۱۹۴۲ به وسیله نازیها ابتدا در آشویتس و سپس در داخائو زندانی شد. تجارب او در این اردوگاهها موجب شد مکتب جدیدی را در روانشناسی بنیانگذاری کند که معنا درمانی یا لوگوتراپی نامیده میشود. ویکتور فرانکل چهار سال از عمرش را در چهاراردوگاه :درزینشتات،آشویتز،کافرینگ وتورکهایم سپری کرد.پدرش در اردوگاه بر اثر ذات الریه روی دست هایش جان باخت در حالی که او فقط توانست به او مورفین بزند،مادرش در اتاق گاز آشویتز و برادرش والتر در زیر آوار یکی از معادن اردوگاه های فرعی آشویتز جان سپرد.همسرش تیلی در اردوگاه برگن_بلسن بر اثر گرسنگی درحالی که تنها ۲۴ سن سال داشت جان داد.تنها خواهرش استلا به استرالیا مهجرت کرد.
حوادثى که در آن اردوگاه ها رخ داد، دکتر جوان ( زندانى شماره ۱۱۹۱۰۴) را عمیقاً متوجه اهمیت معناجویى در زندگى کرد. یکى از اولین حوادثى که او را به این نتیجه رساند از دست دادن دست نوشته هاى علمى اش طى انتقال به آشویتس بود. او آنها را در داخل آستر کت خود جاسازى کرده بود اما مجبور شد در واپسین دقایق آنها را تحویل دهد. شبهاى بعد سعى کرد آنها را ابتدا به ذهنش و سپس بر روى کاغذ پاره هایى که پنهانى به دست آورده بود بازسازى کند. میل شدید او براى بازنوشتن و چاپ آن یادداشت ها باعث شد سختی هاى اسارت را تحمل کند.
حادثه مهم دیگر زمانى رخ داد که به همراه سایر زندانیان براى نصب خطوط راه آهن کار مى کرد. زندانیان از سرنوشت خویشاوندان و همسران خود کاملاً بى خبر بودند. دکتر جوان شروع به اندیشیدن راجع به همسر خودش کرد و دریافت که همسرش در درون او حضور دارد: « نجات انسان از طریق عشق و در عشق است.
ویکتور فرانکل در ۱۹۴۷ با دخترى به نام الى ازدواج کرد که قدرت او را براى مقابله با مسائل و دشواری هاى جهان، دوچندان مى ساخت. فرانکل در ۱۹۴۸ در رشته فلسفه دکترا گرفت و در رساله اش به تحلیل و بررسى رابطه میان روانشناسى و دین پرداخت. همان سال استادیار عصب شناسى و روان پزشکى در دانشگاه وین شد. در ۱۹۵۰ انجمن پزشکى براى روان درمانى اتریش را بنیاد نهاد و خود ریاست آن را برعهده گرفت. پس از آنکه به درجه استادى ارتقا یافت در محافل بیرون از وین نیز به سرعت شهرت پیدا کرد. چنانکه گفته شد او دکتراهاى افتخارى و جوایز علمى و فرهنگى بسیارى دریافت داشت و حتى نامزد دریافت جایزه صلح نوبل شد. ویکتور فرانکل تا سال ۱۹۹۰ یعنى تا ۸۵ سالگى به تدریس در دانشگاه وین ادامه داد.
او یک کوهنورد قهار بود و لیسانس خلبانى اش را زمانى گرفت که ۶۷ سال داشت! در ۱۹۹۲ دوستان و اعضاى خانواده اش به افتخار وى مؤسسه ویکتور فرانکل را تأسیس کردند. ویکتور فرانکل در ۱۹۹۵ زندگینامه خود نوشته اش را به پایان رساند و در ۱۹۹۷ آخرین اثرش «انسان در جست وجوى معنى غایى» را برپایه تجربیات دیرینه اش منتشر ساخت. او مجموعاً ۳۲ کتاب منتشر ساخته است که به ۴۰ زبان ترجمه شده اند. ویکتور فرانکل در دوم سپتامبر ۱۹۹۷ در اثر سکته قلبى درگذشت.
تعریف لوگوتراپی یا معنادرمانی
خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی به واژه یونانی لوگوس باز میگردد. لوگوس به معنای واژه یا کلمه، ارادهٔ پروردگار یا معناست. اما رساترین معادل آن معنا میباشد (logo=meaning). بر این اساس و بنا به گفتهٔ ویکتور فرانکل معنادرمانی عبارت است از: «درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی از رهگذر معنا» یا «روان درمانی متمرکز بر معنا»
اصول اولیۀ معنادرمانی به شکل زیر تعریف میشوند:
زندگی تحت هر شرایطی واجد معنا است. حتی مصیبت بارترین نوع آن.
محرک اصلی ما در زندگی، میل و نیتمان برای پیدا کردن معنی آن است.
ما این آزادی را داریم که معنی آنچه انجام میدهیم و آنچه تجربه میکنیم، و یا حداقل آنچه که در جایگاه خودمان در یک موقعیت رنج آور و تغییرناپذیر با آن روبرو می شویم، بیابیم.
لوگوتراپی در لغت به معنی «درمان از طریق معنا» است و نوعی درمان فعالانه – رهنمودی است که متوجه یاری رساندن به بیمار، خاصه در مراحل بحران زندگی است. این نوع درمان مفروض می گیرد که زندگی معنای بی قید و شرط دارد و این معنا را هرکس، در هرجا و در هر زمان می تواند بیابد و کشف کند. لوگوتراپی یا تحلیل وجودی پس از روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر سومین مکتب روان درمانی وین شمرده می شود که توسط ویکتور امیل فرانکل (۱۹۹۷-۱۹۰۵م) متخصص اعصاب و استاد سابق روانپزشکی و فلسفه دانشگاه وین، بنیان گذاشته شد. این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد، همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است و بر ۳ پیش فرض اساسی استوار است:
الف) زندگی در هر شرایطی دارای معناست،
ب) انسان اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مدام انسان با جست وجو نه برای خویشتن، بلکه برای معنایی که به هستی منظور می بخشد، ارتباط می یابد،
ج) انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است که اراده معطوف به معنا را به ظهور رساند و معنایی بیابد.
فلسفه ای از زندگی را که در آن فرد برای وجود و حیاتش مسؤول است بدست آورد و به یک رشته از ارزش ها نائل آید و برای رنج بردنش معنایی پیدا کند. بنابراین اصل لوگوتراپی تلاش برای جستن معنایی در زندگی, و اولین نیروی محرکه و انگیزه هر فرد است(ویکتور فرانکل , ۱۹۶۷, به نقل از معارفی, ۱۳۸۰).
اصطلاح یونانی لوگوس برای دانشجویان الهیات آشناست. این واژه به طور معمولی به صورت لغت یا کلمه یا اراده خدواند در محافل مذهبی مطرح می شود. در مفهومی گسترده تر می توان آن را به عنوان “چیزی که میتواند دلیلی برای بودن باشد. “تعبیر کرد. ویکتور فرانکل ترجمه ساده معنا را برای لوگوس ترجیح می دهد(شولای, ۲۰۰۲).
لوگوتراپی یا معنا درمانی در ساده ترین تعریف آن گونه که ویکتور فرانکل (۱۳۸۳, ص۱۳)می نویسد عبارت از درمان از رهگذر معنا یا ” شفا بخشی از رهگذر معنا”. اما از آنچه که بویژه تعریف اخیر بار مذهبی دارد, می توان معنا درمانی را :”درمانی متمرکز بر معنا” تعریف کرد(ویکتور فرانکل , ۱۹۷۸).
لوکاس و اروانگ هیرش(۲۰۰۲)معنا درمانی را یک نظام فلسفی روان شناختی می دانند که به بیماران کمک می کند تا به رغم سوگ و نا امیدی بر از دست رفته ها تمرکز نکنند بلکه در جستجوی معنا باشند. در نتیجه زندگی از نگاه معنا درمانی تحت هر شرایطی معنا دار است افراد با اراده ای معطوف به معنا انگیخته می شوند و انسان دارای اراده آزاد است.
آموزه ی معنا درمانی این است که این ما نیستیم که از زندگی می پرسیم چرا؟ بلکه این زندگی است که از رهگذر گوش دادن برای درک ژرف معنای لحظه پاسخ می دهید. انتخاب های ما بر اساس ارزش هاست و با ندای وجدان هدایت می شود(شولای, ۲۰۰۲).
در تکمیل آنچه گفته شد می توان به ویکتور فرانکل (۱۹۹۷, به نقل از کاردن ۲۰۰۳) استفاده کرد:”معنا درمانی بر توانا ساختن بیماران برای غلبه بر مثلث غم انگیز زندگی یعنی درد, گناه و رنج تمرکز می کند.
شولای(۲۰۰۲) بر این باور است که معنا درمانی با چهار پیام به انسانها, در جهت معنایابی کمک می کند:
ما معنوی هستیم: این بعد نوش داروی معنا درمانی است. قدرت مبارزه جویی روح انسان در اینجا فعال شده و بر موقعیت های جاری زندگی غلبه می کند تا تغییر مطلوبی که شفا بخش و زندگی بخش است را ایجاد نماید.
ما منحصر به فردیم: همیشه موقعیت ها و فرصت هایی هست که یکتایی خود را تجربه کنیم. در روابط بین فردی, در خلاقیت و امثال آن شاید تصویری که کشیده ایم شاهکار نباشد ولی بالاخره آن را ما کشیده ایم.
با خود متعالی کردن را تمرین می کنیم:از رهگذر متعالی کردن محدودیت های پیشین, تقلایی به سوی هدف ارزشمند و تعامل با سایر موجود های انسانی را آغاز می کنیم و این طریق معنای زندگی را تحقق می بخشیم.
ما می توانیم نگرش خود را تغییر دهیم:هنگامی که با رنج بردن گریزناپذیر مواجه می شویم و قادر به تغییر دادن موقعیت نیستیم, قادریم زاویه ی دید خود را تغییر دهیم ما در اتخاذ موضع نسبت به موقعیت تغییر ناپذیر آزادیم, یعنی شجاعانه طرز تلقی و برخورد خود با موقعیت را بر موقعیت تحمیل می کنیم.
دیدگاهها: ویکتور فرانکل اگزیستانسیالیست (پیروان اصالت وجود، هستیگرا) بود. او واژه «هستی نژندی» را در مورد اختلال عاطفی ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی میدانست. به نظر ویکتور فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزهها ۲ـ خویها و عادتها ۳ـ محیط در زمینهٔ نظریه شخصیت ویکتور فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزهای بنیادی وجود دارد و آن «ارادهٔ معطوف به معنا»
اختلاف دیدگاه ویکتور فرانکل با دیگران
اختلاف با فروید : فروید روان نژندی را حاصل سرکوبی کششهای غریزی میداند که فراخود به خود و در نتیجه به نهاد تحمیل کرده است. در حالی که ویکتور فرانکل این را کافی نمیداند و تعارضات روانی را تنها دلیل رواننژندی نمیشمارد.
اختلاف با آدلر : آدلر رواننژندی را نتیجهٔ محدودیت «من» در برابر حس مسئولیت بیان میکند. روانشناسی فردی آدلر از انگیزهٔ «تلاش برای برتری» سخن میگوید. اما ویکتور فرانکل انسان بودن را «آگاه بودن» و «مسئول بودن» و در جستوجوی معنایی برای زندگی بودن میداند و در واقع دو مکتب فرویدی و آدلری را مکمل هم میشمارد.
اختلاف با رفتار درمانگران : ویکتور فرانکل اعتقاد دارد چون رفتار درمانگران آدمی را مانند حیوانان و به صورت ماشین فیزیولوژیک تحلیل میکنند آزادی اراده و انتخاب را در انسان نادیده میگیرند اما در لوگوتراپی به بعد معنوی انسان اهمیت داده میشود.
سیر تکاملی معنی درمانی
اصطلاح روان شناسی ژرفا را نخستین بار یوجین بلوئر مطرح کرد(مور و فاین, ۱۹۹۰). در گستری ادبیات روان شناسی, همواره روان شناسی ژرفا در تبیین پدیده های روانی جایگاه اصلی را اشغال کرده است. روان شناسی ژرفا معتقد است که کلیدی برای گشودن ذهن ناهوشیار دارد که از این رهگذر دانش احیاء شده ی ذهن ناهوشیار را بدست می آورد.
کارل یونگ، اتورنک، آلفرد آدلر،ملانی کلاین، هری استک سالیوان،کارن هورنای، ساندوررادو، آبراهام کاردینر از جمله کسانی هستند که در تعیین کرانه های این قلمرو مطرح هستند. لازم به ذکر است که ژاک لاکان و هاینز کوهات نیز در گستره روان شناسی ژرفا جای می گیرد.
ویکتور فرانکل (۲۰۰۰)تحت تأثیر پفیستر، روان شناسی بلندا را در ۱۹۳۸ به عنوان در بر گیرند امیال و آرزوهای بالاتر آدمی مطرح کرد که بطور ویژه معنا جویی انسان را علاوه بر لذت طلبی فرویدی و قدرت طلبی آدلری در خود جای می دهد.
معنا درمانی یک شاخه مجزا در مکتب روان درمانی وجودگرا – انسان گرا است(وانگ, ۲۰۰۰). معنادرمانی به دلیل اینکه معنای وجود انسان را تحت عنوان جستجوی انسان برای چیزی به نام معنا بررسی می کند از روان درمانگران وجودی چون رولو می و ایرون یالوم(۲۰۰۰)جدا می شود.
در ظرف چند سال سه مکتب روان شناسی از وین سربرآورد. هر کدام از این مکاتب نقطه نظر و تأکید متفاوتی داشتند که در یک نما به صورت زیر می توان آن را خلاصه کرد:
روانکاوی اراده معطوف به لذت
روان شناسی فردی اراده معطوف به قدرت
معنا درمانی اراده معطوف به معنا
در آغاز آنچه را که ویکتور فرانکل مطرح می کرد به منزله درمان تکمیلی روان شناسی فردی آدلر درنظر گرفته می شد. اما با اختلاف نظر ویکتور ویکتور فرانکل و آدلر و اخراج او از جامعه آدلری ها, تفاوت دو مکتب آشکارتر شد.
انسان با خاستگاه زیست روان شناختی فروید در کنار انسان با خاستگاه اجتماعی- روان شناختی آدلر در کنار انسان زیستی- اجتماعی- روان شناختی- معنوی فرانکل بیشتر مسیر تکامل نوع بشر را منعکس می کند.
ویکتور فرانکل (۱۹۶۷)می نویسد:”من فکر می کنم که اشتیاق های معنوی مانند ناکامی های روانی انسان است پس باید ارزش سطح و نما را بدانیم, نه اینکه این قسمت روان انسان را تسکین بدهیم و یا با تحلیل آن را دور بریزیم. “
معنا درمانی بر خلاف بسیاری از “روان درمانی ها”مبتنی بر فلسفه ی آسان دیدی از زندگی آدمی است. این فلسفه آسان دید بر سه فرض اساسی استوار است که به منزله زنجیره ای از حلقه های متصل به هم می باشد(ویکتور فرانکل , ۱۹۶۷):
آزادی اراده: خاستگاه این قبیل داده ها رویکرد پدیدار شناختی هورسل است. در واقع دوگروه از مردم را می توان برشمرد که اراده آزادی ندارند: نخست:بیماران اسکیزوفرن, دوم:فیلسوفان جبرگرا.
اراده معطوف به معنا: ویکتور فرانکل اراده معطوف به معنا را در مقابل دو تبیین ساده انگارانه فروید و آدلر یعنی: اراده معطوف به لذت و اراده معطوف به قدرت مطرح می کند.
معنای زندگی: به نظر ویکتور فرانکل (۱۹۶۵)لذت قادر نیست زندگی را معنادار کند. اگر لذت منبع معنای زندگی بود زندگی چیزی برای ارائه به انسان نداشت.
در ۱۵ سال گذشته معنادرمانی کلاسیک ویکتور فرانکل توسط آلفریت لانگل و انجمن بین المللی معنادرمانی و تحلیل وجودی توسعه و گسترش یافته است.
روش و فنون معنی درمانی :
معنا درمانی نوعی از روان درمانی است که اساس روان آزردگی را تقلای معنوی می بیند. در عمل, روان درمانی و معنا درمانی جدایی ناپذیرند, زیرا ابعاد روان شناختی, فلسفی یا معنوی آدمی را نمی توان از هم جدا کرد. روان درمانی جنبه های روان شناختی یک جهان بینی را آشکار می سازد. حال آنکه معنا درمانی نقایص مربوط به پایه های غیر متعارف چشم انداز بیمار نسبت به جهان را نمایان می سازد.
هدف معنا درمانی توانا ساختن بیمار برای کشف معنای منحصربفرد خودشان می باشد. معنا درمانی می کوشد تا حدود اختیارها و آزادی های بیمار را ترسیم کند. معنا درمانی در شکستن چرخه های معیوب روان آزردگی مؤثر است(وانگ, ۲۰۰۰).
مشاور و درمانگر معتقد به معنا درمانی می کوشند تا به مراجع کمک شود که در زندگی خود هدف و منظوری را جستجو کند, هدف و منظوری که متناسب وجود و هستی وی بوده برای او معنا داشته باشد.
مشاور کمک می کند تا مراجع به عالی ترین فعالیت حیاتی ممکن دسترسی پیدا کند. به مراجع کمک می شود تا نه تنها به تجربه هستی بپردازد و کوشش پیگیری در بالفعل کردن ساختن ارزش ها از خود نشان دهد, بلکه او را متعهد انجام کاری می کند که مسؤولیتی را بپذیرد و تکلیف معینی را عهده دار شود.
روان کاوی فروید کوشش می کند تا انسان را نسبت به تجربه ها و کشش های سرکوب شده اش به آگاهی رساند.
روان شناسی آدلر انسان را موجودی می شناسد که مسؤول رفتار خود بوده و ناگریز است که به قبول مسؤولیت های خود گردن نهد. هر دو نظریه یک جانبه به انسان می نگرند, در حالی که هر دو دیدگاه مکمل یکدیگرند.
اساس دیدگاه ویکتور فرانکل این است که انسان موجودی است آگاه و موجودی است مسؤول. معنا درمانی فراسوی هر دو بعد وجود انسان رفته و بر این باور است که باید قلمرو دیگری را به آن افزود و آن همانا جنبه روحی و معنویت انسانیت. مسؤولیت به آگاهی مربوط است و آگاهی از وجدان سرچشمه می گیرد(قاضی, ۱۳۸۳).
لوکاس(۱۹۸۴, به نقل از وانگ, ۲۰۰۰)چهار فن معنا درمان بخش عمده را مطرح می کند:
– قصد متناقض:دراینجا سعی می شود تا درمانجو از علامت فاصله گرفته و خود را از شر روان آزردگی رها کند, بنابراین اگر بیمار از علائم فرار نکند و به استقبال آنها برود شاهد از بین رفتن علائم خواهیم بود(ویکتور فرانکل , ۱۹۶۷).
- بازتاب زدائی:دراین فن از درمانجو خواسته می شود تا به مسائل خود دوباره توجه کند و جنبه های هرچه مثبت تر زندگی خود را در نظر بگیرد.
به طور کلی گام نخست برای کم به درمانجو این است که بین خودش و علائم فاصله ایجاد کند, سپس توان مبارزه جویی روح انسان برای متعالی کردن شرایط فعلی فرا خوانده می شود و در مانجو به سوی فعالیتهای مثبت انگیخته می شود, این کار باعث کاهش علائم می گردد.
- تصحیح نگرش ها:این فن بر تغییر مجدد چارچوب نگرش ها از منفی به مثبت تأکید می کند.
– فنون فراخوانی: سه فن معنا درمانبخش پیشین وقتی مؤثرتر خواهند بود که درمانگر قدرت مبارزه جویی روح انسان را به کمک می طلبد. درمانگر در این فن قدرت تلقین را مورد استفاده قرار می دهد و به شکل مستقیم از درمانجو می خواهد که برای تغییر مثبت شرایط فعلی و وضعیت جسمانی-هیجانی اش به خود تکانی بدهد. درمانگر اعتماد به شکوه, آزادی, مسؤولیت, جهت گزینی معنایی و توان تغییر مثبت را به درمانجو گوشزد می کند.
با اینکه ویکتور فرانکل (۱۹۸۴)ادعا می کند که معنا درمانی نه آموزش است نه نصحیت کردن. معنادرمانی استدلال منطقی نیست و از توصیه اخلاقی فاصله زیاد دارد. با این فن فراخوانی, اغلب اتخاذ موضع قهرمانانه در برابر رنج بردن را توصیه می کند.
از سوی دیگر شولای(۲۰۰۲)ذیل عنوان ابزار معنا درمانی, گفتگوی سقراطی را وسیله ی اصلی معنا درمانی می داند.
ولتر(۱۹۸۷, به نقل از وانگ, ۲۰۰۰)می نویسد:”پرسش های سقراطی نیاز به بکار گیری تفکر درمانجو دارد. این کار مستلزم این است که به دقت سخنان درمانجو را گوش دهیم تا حدود تفکر او را مشخص نماییم.
گفتگوی سقراطی زمانی استفاده می شود که درمانگر و درمانجو با هم تلاش می کنند که معنایی را در زندگی درمانجو کشف نمایند. نکته مهم این است که این معنا تعیین شده نیست بلکه باید از زندگی فرد استخراج شود. برای همین درمانگر تفکر درمانجو را به مبارزه می طلبد, نکته مهم اینجاست که نبایستی پرسشگری به ائتلاف درمانی لطمه بزند. شولای(۲۰۰۲) فرایند گفتگوی سقراطی را به شرح زیر مرحله بندی می کند:
۱-ابتدا درمانجو می فهمد که قربانی شرایط نیست. هرچند ممکن است علائمی را نشان دهد.
۲-درمانگر به درمانجو کمک می کند تا درون مثلث معنا, معنای خودرا پیدا کند.
۳-درمانگر باید استقلال و تمامیت درمانجو را به رسمیت بشناسد. این کار را از رهگذر کمک کردن به درمانجو برای یافتن راهنمای درونی اش انجام می دهد.
اگر انسان این دستورالعمل را سر مشق رفتار خود قرار دهد که: همواره چنان رفتار کن که گویی بار دومی است که زندگی می کنی و طوری عمل کن که به نظر آوری بار اول که در آن مورد عمل کردی, بسیار غلط عمل کرده بودی. “احساس مسؤولیت شگرفی احساس خواهد کرد.
نقد و ارزیابی معنادرمانی
مانند هر مکتب روان درمانی دیگر, معنا درمانی نیز دارای نقاط مثبت و منفی است:
ارزشمند ترین سهم معنادرمانی این است که مردم را مسؤول زندگی خودشان می داند(کاردن, ۲۰۰۳). معنادرمانی دیدگاه فلسفی آسانی از نوع بشر ارائه می دهد. پترسون(۱۹۷۳)ارزش معنا درمانی را در همین صراحت و سادگی آن می داند و بر خلاف سایر رویکرد های وجودگرا, معنا درمانی رویکردی خوش بینانه و سازنده از وجود آدمی ارائه می دهد و تنها مکتبی است که فنون خاص خود دارد و پشتوانه پژوهش معنا درمانی در مقایسه با سایر مکاتب روان درمانی به ویژه در قلمرو وجودی مناسب است. معنا درمانی روشی مؤثر برای واژگون کردن تجربه افراد از افسردگی در جامعه معاصر است این پیام معنا درمانی می گوید تحت هر شرایطی با پذیرش مسؤولیت زندگی و تحقق معنایابی می توان مفهومی از کنترل و لیاقت را بدست آورد که در نوع خود بی نظیر است(دیوسین, نیل و کرینگ, ۲۰۰۴).
از سوی دیگر برخی رویکرد معنا درمانی را بیش از حد سلطه جویانه می دانند(تیملبن, ۲۰۰۴). معنا درمانی بیش از حد بر زندگی شخصی فرانکل استوار است به طوریکه تیملبن(۲۰۰۴)یکی از پایه های نظری ویکتور فرانکل را زندگی نامه و تجربه های شخصی اش می داند. رویکرد معنادرمانی هرچند پشتوانه پژوهشی مقبولی دارد ولی مبهم بودن, چند تعریف داشتن برخی مفاهیم و حتی غیر قابل تعریف بودن برخی از آنها در درون خود با محدودیت های پژوهشی روبرو است.
انتقاد دیگر از سوی کاردن(۲۰۰۳)مطرح شده است: ویکتور فرانکل در آثار خود از کتاب مقدس وامگیری می کند ولی در اکثر موارد منابع وامگیری خود را پنهان می کند. کاردن(۲۰۰۳)به برخی تناقض ها در گفته های ویکتور فرانکل اشاره می کند: اینکه فرانکل می گوید زندگی در هر شرایطی معنادار است یک جمله غیر سقراطی است.
معنا درمانی هرچند یک نظام روان درمانی معنوی است اما هرگز خدای مذهبی خاص, عقاید فرقه ای و امثال آن را القا نمی کند(ویکتور فرانکل , ۱۹۶۷). نکته مهم دیگر این است که معنا درمانی بطور مستقیم با علائم روبرو نمی شود بلکه می کوشد نگرش را عوض کند. واژگونی نگرش شخصی نسبت به علائم در واقع, معنادرمانی را تبدیل به یک روان درمانی شخصی نگر کرده است(فرانکل, ۱۹۴۷, به نقل از پترسون, ۱۹۷۳).
نظریه و شیوه درمانی ویکتور فرانکل حاصل تجارب او در اردوگاه های مرگ نازیهاست. وی با مشاهده آنهایی که جان سالم بدر بردند و آنهایی که مردند، نتیجه گرفت که این سخن فردریش نیچه روی در صواب دارد: «آنکه چرایی در زندگی دارد، با هر چگونهای خواهد ساخت» (فردریش نیچه، به نقل از ۱۹۶۳، ص ۱۲۱). او میدید آنهایی که امید وصل معشوق را در سر میپروراندند یا آنهایی که نقشه و طرحی برای کامل شدن داشتند، یا افرادی که از ایمانی محکم بهره یاب بودند، نسبت به آنهایی که امیدشان به همه چیز را از دست داده بودند، از فرصت و بختی بلندتر برای زنده ماندن بهره داشتند. ویکتور فرانکل شیوه درمان خود را لوگوتراپی نامید، که از واژه یونانی لوگوس (logos) به معنای کلمه روح، خدا و یا معنا مشتق شده است؛ اما فرانکل تنها بر معنای آخرین لوگوس عطف توجه میکند، هرچند که معانی دیگر نیز پر بیراه نیستند. او در مقایسه خود با دو روانپزشک بزرگ وینی دیگر، یعنی فروید و آدلر، بیان میکند که فروید اساساً اراده معطوف به لذت (will to pleasure) و آدلر اراده معطوف به قدرت (will to power)؛ اما لوگوتراپی اراده معطوف به معنا (will to meaning) را به عنوان سرچشمه همه انگیزههای انسان مسلّم فرض میگیرد.
ویکتور فرانکل واژه یونانی نوس (Noos) را نیز به کار میبرد که به معنای ذهن یا روح است. او میگوید که در روانشناسی سنتی بر «روان پویه شناسی» (psychodynamics) تمرکز میشود، که بر طبق آن، انسانها موجوداتیاند که در پی تقلیل و کاهش تنشهای روانی خود هستند. در عوض، یا افزون بر این، وی بر این باور است که ما باید بر «تکاپوی اندیشه ای» (Noodynamics) تمرکز کنیم که در آن، تنش، دستکم تا آن هنگام که به معنایی راه برد، برای سلامت لازم و ضروری است. انسانها برای اینکه درگیر کوشش برای نیل به هدفی ارزشمند شوند، خواهان تنشاند. شاید مسئله اصلی که برای فرانکل در اوایل حرفه پزشکیاش اهمیت داشت، خطر تقلیل گرایی (reductionism) بود. در آن وقت، مثل اکنون، مکاتب پزشکی بر این عقیده تأکید داشتند که همه امور به تنکردشناسی (physiology) منحصر و محدود میشوند. در روانشناسی نیز از تقلیل گرایی حمایت میکردند: ذهن را در بهترین حالت «اثر فرعی» ساز و کارهای مغزی میدانستند. بُعد معنوی حیات انسان را به سختی چیزی میدانستند ( و میدانند) که ارزش سخن گفتن داشته باشد. ویکتور فرانکل بر این باور است که همه نسلهای پزشکها و عالمان علم تجربی (scientists) چیزی را القا میکنند که فقط میتواند به نوعی بدبینی مطلق در مطالعه وجود انسان راه برد. هدف ویکتور فرانکل برقراری تعادل میان دیدگاه روانشناختی و منظر معنوی بود و این کار را همچون گامی مهم به سوی ایجاد و توسعه درمانهای اثر بخش میدید. او میگوید: «درمان روان نژندی نوع بشر مستلزم انسانی کردن دوباره رواندرمانی است» (۱۹۷۵، ص ۱۰۴).
وجدان
وجدان یکی از مفاهیم عمده مورد استفاده ویکتور فرانکل است. او وجدان را همچون نوعی معنویت ناخودآگاه (unconscious spirituality) میداند که از ناخودآگاه غریزی (instinctual unconscious)، که فروید و دیگران بر آن تاکید میکردند، متفاوت است. وجدان فقط مؤلفهای در میان سایر مؤلّفهها نیست، بلکه هسته وجود ما و منبع یکپارچگی شخصی ماست. او صریحاً درباره وجدان میگوید: «انسان بودن عبارت است از مسئول بودن، یعنی مسئولیت وجودی، و مسئول بودن در قبال وجود خودمان» (۱۹۷۵، ص ۳۹). وجدان امری شهودی و تا حد زیادی شخصی است. وجدان به شخصی واقعی در حال و وضعی واقعی اشاره دارد و نمیتوان آن را به «قوانین کلی» (universal laws) صرف فروکاست. زندگی را باید زیست.
فرانکل به وجدان همچون نوعی «خود فهمی هستی شناختی پیشا تأملی» (pre-reflective ontological self-understandig) یا «حکمت دل» (wisdom of the heart) اشاره میکند که «از تعقّل تیز حسّ تر است و همواره میتواند خردمندانه باشد (۱۹۷۵، ص ۳۹). این وجدان است که از آنچه به زندگیهای ما معنا میدهد «سر در میآورد». اما «معنا را باید یافت و نمیتواند داده شود» (۱۹۷۵، ص۱۱۲). معنا به خنده می ماند، او میگوید: «شما نمیتوانید کسی را وادار به خندیدن کنید، بلکه باید برای او لطیفهای تعریف کنید. همین امر در باب ایمان، امید و عشق نیز صادق است. آنها را نمیتوان با اراده خود یا شخصی دیگر تحصیل کرد. «معنا کشف کردنی است نه جعل کردنی» (۱۹۷۵، ص ۱۱۳). معنا واقعیت خود را دارد که مستقل از اذهان ماست. وی میگوید معنا «در وهله نخست پدیدهای ادراکی است» (۱۹۷۵، ص ۱۱۵). خلاء وجودی
البته، این جهد و کوشش یافتن معنا ممکن است نقش بر آب شود. احتمال دارد که این ناکامی در معنایابی به روان نژندی اندیشهزاد (Noogenic Neurosis) راه برد که ممکن است دیگران آن را رواننژندی وجودی یا معنوی بنامند. به نظر میرسد که امروزه مردم بیش از گذشته پوچی، بیمعنایی، بیهدفی، بیهودگی و سرگردانی و مانند آن را در زندگی خود تجربه کنند و با رفتارهای نامعمول، که به خود، دیگران و جامعه یا هر سه صدمه میزند، به این تجارب عکسالعمل نشان دهند. یکی از استعارههای مورد توجه فرانکل، خلاء وجودی (Existential Vacuum) است. اگر معنا عبارت از چیزی است که مطلوب و دلخواه ماست، پس بیمعنایی شکاف و خلأیی در زندگی ما محسوب است. البته هرگاه که خلأیی در زندگی داشته باشی چیزهایی برای آکندن آن هجوم میآورند. فرانکل اظهار میکند که یکی از عیانترین علائم خلأ وجودی در جامعه امروز ملامت است. وی خاطرنشان میکند که چگونه است که انسانها اغلب وقتی که بالاخره مجال پیدا میکنند تا آنچه را میخواهند انجام دهند، دست به کاری نمییازند و در وضعیتی بحرانی گرفتار میآیند؛ دانشجویان پایان هر هفته را به مستی میگذرانند؛ ما هر بعد از ظهر خودمان را غرق در سرگرمیهای منفعلانه میکنیم. وی آن را «رواننژندی روز تعطیل» (Sunday neurosis) مینامد. از همین روی، میکوشیم تا خلأ وجودیمان را با «چیزی بیارزش» که رضایتمان را حاصل میکند پر کنیم و امید هم میبندیم که این رضایتمندی در حدّ اعلای خود باشد؛ ممکن است بکوشیم زندگی را از لذت و کام بردن، خوردن بی ضرورت و یا با انجام عمل جنسی عنان گسیخته یا با «زندگی پر تجمّل» آکنده کنیم، یا ممکن است از پی قدرت، خاصه قدرتی که دستامد موفقیتهای مالی است، برویم، یا احتمال دارد که زندگی را از طریق همرنگی با جماعت و عمل به عرف و آداب و رسوم پر کنیم و یا ممکن است این خلأ را مملو از عصبانیت، نفرت و کوشش برای از میان بردن آن چیزی کنیم که میپنداریم به ما صدمه میزند و یا نیز ممکن است که زندگی را با «دور باطلِ» (vicious cycles) روان نژندانه از قبیل وسواسِ فکر مدام به آلودگی و پاکی، یا ترس ناشی از فکر مدام به آلودگی و پاکی، یا ترس ناشی از فکر مدام به موضوعی ترسناک پر کنیم. خصلت این دور باطل این است که هر آنچه شخص انجام دهد کافی نخواهد بود.
این دورهای باطل رواننژندانه بر چیزی استوار و مبتنیاند که فرانکل به آن دلشوره (anticipatory anxiety) میگوید. این دلشوره موجب وقوع نفس چیزی می شود که شخص از آن بیم دارد. اضطراب آزمون نمونه آشکار این امر است. فرانکل احساس میکند مشکلاتی که معلول خلاء وجودیاند نه تنها شایع است، بلکه با شتاب نیز در سراسر جامعه شیوع مییابند. او این وضعیت را بیماری فراگیر «احساس پوچی» (feeling of futility) مینامد و به آن به عنوان تجربه مغاک (abyss) هم اشاره میکند. حتی افراطهای اقتصادی و سیاسی دنیای امروز را میتوان از تبعات احساس پوچی دانست: به نظر میرسد که ما میان تقلید آدمکوار از فرهنگ مصرفی غرب و توتالیتاریسم با رنگ و بوی کمونیستی، فاشیستی و دینی آن گرفتار آمدهایم.. فرانکل افسردگی، اعتیاد و پرخاشگری را مثلث روان نژندی همگانی (mass neurotic triad) مینامد.
آسیب شناسی روانی : فرانکل جزئیاتی در باب سرچشمه آسیب شناسیهای روانی گوناگون به ما میدهد. برای مثال، ظاهراً روان نژندی اضطراب بر اضطراب وجودی (Existential Anxiety)، یعنی «جراحت وجدان» (the sting of conscience) مبتنی است (۱۹۷۳، ص ۱۷۹). فردی که نفهمیده اضطرابش معلول احساس مسؤولیت تحقق نیافته او و فقدان معناست، به آن اضطراب عکسالعمل نشان میدهد و آن را بر جزئیات مسأله ساز زندگی متکی میسازد. برای مثال، شخص خود بیمار پندار اضطرابش را بر بیماریای هولناک مبتنی میکند و آن که دچار ترس بیمار گونه است بر چیزی متمرکز می شود که او را دلنگران گذشته میکند، یا کسی که دچار ترس در فضای باز است، اضطرابش را نتیجه جهان بیرون از دردها میداند و بیماری که ترس از صحنه و یا اضطراب سخنرانی دارد، بر صحنه یا تریبون متمرکز میشود. بنابراین کسی که دچار وسواس اضطراب است از ناراحتیاش از زندگی سر در میآورد. وی خاطر نشان میسازد که «رواننژندی گاهی، اما نه همیشه، موجب رفتار ظالمانه با یکی از اعضای خانواده میشود یا برای توجیه خود در مقابل دیگران یا در مقابل خود به کار میرود» (۱۹۷۳، ص ۱۸۱). اما هشدار میدهد همانگونه که دیگران نیز متذکّر شدهاند نسبت به این مباحث عمیقتر جنبه فرعی و ثانوی دارد.
آشفتگی وسواس گونه غیر اختیاری (obsessive-compulsive disorder) نیز کارکردی مشابه دارد. شخصی که دچار این آشفتگی است، به رغم بیشترینه مردم، فاقد احساس کمال است. برای بیشترینه ما اطمینانی تقریبی به انجام کاری ساده به مانند قفل کردن در به هنگام شب، بسنده است؛ اما شخصی که دچار این آشفتگی است، خواستار یقین کامل است که مآلاً غیر قابل حصول است. از آنجا که کمال در هرچیزی، حتی برای شخص دچار وسواس غیراختیاری امری محال است. وی توجهاش را بر بخشی از زندگی معطوف میکند که در گذشته مشکلاتی را برای او موجب گشته است. سعی درمانگر باید این باشد که به بیمار کمک کند تا راحت و آسوده باشد و با تمایل و کشش خود به تکرار افکار و اعمال مبارزه نکند. فزون بر این، بیمار نیاز دارد تا به این شناخت برسد که تمایلات فطریاش به کمال تقدیر اوست و یاد بگیرد که دست کم میزان کمی از عدم قطعیت را بپذیرد؛ اما در نهایت شخص دچار وسواس غیر اختیاری و نیز رواننژند دچار اضطراب باید معنایی را کشف کند. «به مجرّد اینکه معلوم شد که زندگی سرشار و آکنده از معناست، اضطراب رواننژندانه بر چیز دیگری متمرکز نمیشود» (۱۹۷۳، ص ۱۸۲). فرانکل نیز به مانند بیشترینه روانشناسان اگزیستانسیالیست، اهمیت مولفههای روانشناختی و وراثتی را در آسیب شناسی روانی تصدیق میکند. برای مثال، او بر این باور است که افسردگی (depression) بر «پایینترین حد حیاتی»، یعنی بر تقلیل انرژی جسمانی مبتنی است. در سطح روانشناختی، فرانکل افسردگی را به «احساس عدم کفایتی مربوط میداند که هنگامی که ما به لحاظ جسمی یا روانی با تکلیفی مالایطاق (tasks that are beyond our capacities) روبهرو میشویم، آن را احساس میکنیم. در سطح معنوی، فرانکل افسردگی را «تنشی میداند میان آنچه هست و آنچه باید باشد» (۱۹۷۳، ص ۲۰۲) در این حالت، گویا شخص اهدافش را دست نیافتنی میداند و معنایی برای آینده خود نمییابد. با گذشت زمان، از خود متنفّر میشود و این تنفّر را به دیگران و حتّی بر کلّ بشریت فرافکنی میکند. این شکاف و خلاء دائمی میان آنچه هست و آنچه باید باشد، برای او تبدیل به «مغاک شکاف» (gaping abyss) میشود (۱۹۷۳، همان جا).
بنا به فهم فرانکل، اسکیزوفرنی (schizophrenia) نیز ریشه در اختلال تنکردشناختی دارد. در این باب، شخص مبتلا به اسکیزوفرنی خود را بیشتر شیء میپندارد تا شخص. بیشترینه ما، آنگاه که تفکّراتی در سر داریم، می دانیم که این تفکّرات از درون اذهان خود ما برمیآیند، ما به زبان مدرن ها «مالک» آنها هستیم؛ اما شخص مبتلا به اسکیزوفرنی، به دلایلی که هنوز معلوم نیست، بالاجبار منظری منفعلانه به آن تفکرات دارد و آنها را چون نجوا تلقی می کند و ممکن است خود را نظاره کند و به خود مظنون و بدگمان شود. در این حالت، وی منفعلانه به خود مینگرد و آزار میبیند. فرانکل معتقد است که این انفعال ریشه در گرایشی مفرط به خویشتن نگری دارد. گویی مفارقتی هست میان خویشتنی که میبیند و خویشتنی که دیده میشود. خویشتن نظارهگر پوچی و تهی و عاری از واقعیت، و خویشتنی که دیده میشود بیگانه به نظر میآید. اگرچه لوگوتراپی برای درمان و مرتفع کردن روانپریشی طراحی نشده است، با این حال، فرانکل معتقد است که لوگوتراپی در این راه نیز یاری رسان است: با آموزش شخص مبتلا به اسکیزوفرنی به فراموش کردن نجواها و منحرف کردن خویشتن نگری مدام او، و مقارن با آن، هدایت او به سوی فعالیتی معنادار، درمانگر میتواند از این دور باطل بیرون بیاید. یافتن معنا
حال چگونه می توانیم معنایی بیابیم؟ فرانکل در باب سه رهیافت گسترده بحث میکند. رهیافت نخست، یافتن معناست از طریق ارزش های تجربی (experiential Values)، یعنی تجربه کردن چیزی یا کسی که آن را ارزشمند میدانیم. این رهیافت مشتمل بر حالات اوجگیری [/تجارب اوج] (Peak-experiences) یا تجارب زیباییشناختی است که مزلو به طرح آنها پرداخت، از قبیل: مشاهده اثر هنری گرانسنگی یا مشاهده شگفتیهای طبیعت. مهم ترین نمونه ارزش های تجربی، عشقی است که ما به انسانهای دیگر میورزیم. از رهگذر این عشق ورزی میتوانیم به معشوق خود این توانایی را بدهیم که معنای زندگیاش را وسعت ببخشد و ما هم با عملی از این دست میتوانیم معنای مختص به خودمان را وسعت بدهیم. فرانکل میگوید: عشق «هدف نهایی و برترین هدفی است که بشر میتواند آرزو بکند» (۱۹۶۳، ص ۵۹-۵۸). او خاطرنشان میکند که در جامعه مدرن، بسیاری کسان عمل جنسی را با عشق خلط میکنند. وی میگوید: عمل جنسی بدون عشق چیزی بیش از استمنا نیست و شریک جنسی چیزی نیست جز ابزاری که برای غایتی مورد استفاه قرار میگیرد. عمل جنسی فقط هنگامی کاملاً لذت بخش است که نمود جسمانی عشق باشد. عشق شناخت منحصربهفرد بودن دیگری به مثابه فرد است؛ فهمی شهودی از توانایی کامل انسانهای دیگر. فرانکل بر این باور است که این شناخت تنها در بطن یک رابطه تکهمسری میسّر میشود. مادام که همسران جانشینشدنی باشند؛ همچنان شیء باقی میمانند.
دومین شیوه یافتن معنا از طریق ارزشهای خلّاقانه (creative Values)، یا به تعبیر او، از طریق «انجام دادن کار» است. این همان ایده وجودی سنتی است که شخص از طریق درگیرشدن در برنامهها و نقشههایش، یا به تعبیر بهتر، در برنامه زندگی خودش به معنا میرسد. این شیوه مشتمل بر خلاقیتی است که در هنر، موسیقی، نویسندگی، اختراع و غیره، مشاهده میشود. فرانکل خلاقیت را (همچون عشق) کارکرد ناخودآگاه معنوی، یعنی وجدان، میداند. خردگریز بودن تولید هنری به همان شهودی ماننده است که به ما امکان میدهد تا خیر و نیکی را بشناسیم. وی نمونهای جالب در اختیار ما مینهد: ما مورد ویولونیستی را میشناسیم که همواره تلاش میکند حتی الامکان آگاهانه بنوازد. از به دوش انداختن ویولونش تا جزئیات پیش پا افتاده، او میخواهد هر چیزی را آگاهانه انجام دهد و با تمرکز نفس کامل اجرا کند. این به شکست هنری کامل میانجامد. درمان باید به بیمار اعتمادش به ناخودآگاه را برگرداند، از این طریق که موجب شود او دریابد که ناخودآگاهش چه میزان بیشتر از خود آگاهش موسیقایی است (۱۹۷۵، ص ۳۸). سومین شیوه یافتن معنا، شیوهای است که غیر از فرانکل معدود افرادی از آن سخن گفتهاند: ارزشهای نگرشی (attitudinal Values). ارزشهای نگرشی مشتملاند بر فضایلی چون شفقّت، شجاعت، شوخ طبعی و غیره. اما مشهورترین نمونهای که فرانکل میآورد، عبارت است از یافتن معنا از طریق رنج بردن. وی مثالی میزند درباره یکی از مراجعانش؛ دکتری که همسرش فوت کرده است. او شدیداً سوگوار همسرش بود. فرانکل از وی میپرسد: «اگر تو اول مرده بودی همسرت چه وضعی داشت؟ دکتر پاسخ داد که برای او به نحو غیر باوری دشوار میبود. سپس، فرانکل خاطر نشان میکند که بدان سبب که ابتدا او [همسر دکتر] مرده است، وی از آن رنج معاف شده است؛ اما اکنون او باید با زنده ماندن و سوگواری برای همسرش بهای آن را بپردازد. به دیگر سخن، سوگواری بهایی است که ما برای عشق میپردازیم. برای این دکتر، این اندیشه به مرگ همسر و درد خودش معنا داد که به نوبه خود اجازه داد تا او با آن سر کند. رنج او چیزی بیشتر شد: با معنا می توان رنج را با متانت تاب آورد. فرانکل متذکر میشود که اشخاص به شدّت بیمار، اغلب فرصتی برای تحمل شجاعانه رنج ندارند و بدینسان مانع از بروز نوعی وقار و متانت در خود میشوند. میگوییم خوشحال باش، خوشبین باش. آنها غالباً در خیال درد و ناخشنودی خود وادار به احساس شرم میشوند. فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنا میگوید: «هر چیزی را میتوان از انسان گرفت؛ اما یک چیز را نه: آخرین آزادیهای انسان برای برگزیدن نگرش خود در هر شرایطی؛ آزادی انتخاب راه خویش را» (۱۹۶۳، ص ۱۰۴) تعالی
اما در نهایت ارزشهای تجربی، خلّاقانه و نگرشی تجلیات صرفاً سطحی چیزی بنیادیتراند که فرانکل آن را فرامعنا (supra-meaning) یا تعالی (transcendence) مینامد. در اینجا گرایش دینی فرانکل را مشاهده میکنیم: فرا معنا به خدا یا معنای روحانی (spiritual Meaning) اشارت دارد. این تلقی، اگزیستانسیالیسم فرانکل را از اگزیستانسیالیسم کسی مانند ژان پل سارتر متمایز میکند. سارتر و دیگر اگزیستانسیالیستهای ملحد، میگویند که زندگی در نهایت بیمعناست و ما باید شجاعت مواجهه با این بیمعنایی را داشته باشیم. سارتر میگوید ما باید بیاموزیم که بیمعنایی غایی را تحمل کنیم. در عوض، فرانکل میگوید ما نیاز داریم بیاموزیم ناتوانیمان را در درک کامل بیمعنایی غایی تاب آوریم، چرا که «نُطق{=لوگوس}از منطق ژرفتر است». فزون بر این، تجارب فرانکل در اردوگاههای مرگ بود که او را به این نتایج رساند: «به رغم همه بدویتهای جسمی و روانی که در اردوگاه ها به اجرا درمیآمد، این امکان وجود داشت که حیات معنوی (spiritual life) ژرف تر شود.زندانیها میتوانستند برای نیل به زندگیای با غنای روحی و آزادی معنوی، خود را از محیط پیرامون وحشتناکشان دور نگه دارند» (۱۹۶۳، ص ۵۶). بیگمان، این سخن در تقابل با دیدگاه زیگموند فروید در کتاب آینده یک پندار (The Future of An Illusion) است که: «دین رواننژندی غیر اختیاری کلی نوع بشر است» (به نقل از ۱۹۷۵)، ص ۶۹).
باید دانست که دیدگاه های فرانکل درباره دین و معنویت بسیار بازتر و آزاد اندیشانهتر است. خدای او، خدای یک ذهن بسته و متعصّب نیست. خدای یک فرقه خاص هم نیست. خدای او حتی خدای دین نهادینه (institutional religion) هم نیست، بلکه خدای وجود درونی انسان (God of the inner human being)، یعنی خدای دل (God of the heart) است. او یادآور میشود که حتی یک ملحد یا یک لاادری نیز مفهوم تعالی را بدون کاربرد کلمه «خدا» میپذیرد. بگذاریم خود فرانکل سخن بگوید: این دینداری ناآگاهانه که آن را با تحلیل پدیدار شناختی نشان دادهام، باید در ربط و نسبتی نهان با تعالی فطری انسان فهم کرد. ممکن است کسی این ربط و نسبت را بر حسب ارتباط میان خود مُتَدانی (The immanent self) و یک توی متعالی (Transcendent Thou) فهم کند. هر صورت بندیای که شخص میخواهد از آن به دست بدهد، ما با چیزی مواجه هستیم که من آن را «ناخودآگاه متعالی» (the Transcendent unconscious) اصطلاح کردهام. این مفهوم به این معناست که انسان _ حتی در سطح ناخودآگاه _ در ارتباطی آگاهانه با تعالی قرار دارد. اگر کسی اشارتگر آگاهانه به یک چنین ارتباطی را «خدا» بنامد، شایسته است که از یک «خدای ناخودآگاه» (unconscious God) سخن براند (۱۹۷۵، ص ص ۶۱-۶۲). باید متوجّه باشیم که این «خدای ناخودآگاه» نیز چیزی شبیه کهن الگو (archetypes)هایی نیست که یونگ از آنها سخن میگوید. این خدا آشکارا متعالی و در عینحال، به غایت شخصی است و در درون همه ماست. رویگردانی از خدا سرچشمه همه بیماریهایی است که پیشتر درباره آنها بحث کردیم. «همینکه فرشتهای را در درون خود طرد میکنیم، دیوی را به درون راه دادهایم». (۱۹۷۵، ص ۷۰) مراحل تحلیل وجودی در روان درمانی «امیل فرانکل»
تحلیل وجودی یا لوگوتراپی، (معنا درمانی) روشی از روان درمانی است، زیرا می خواهد انسان، بویژه انسان روان نژند را به مسئولیت خودآگاه کند. انسان در تحلیل وجودی یا لوگوتراپی بر معنویت یا وجودی بودن (existentiality) آگاه می شود.
زیرا، به عقیده فرانکل، تنها از منظر معنویت یا وجودی بودن است که می توان انسان را براساس مسئولیت توصیف کرد. بنابراین، در تحلیل وجودی یا لوگوتراپی نه سائقه یا غریزه، نه سائقه های نهادی و نه سائقه های «من» (ego)، بلکه «خود» (self) است که به آگاهی درمی آید. در اینجا «من» نیست که بر نهاد (id) آگاه می شود، بلکه «خود» است که برخود آگاه می شود. به عقیده فرانکل، روان کاوی با برداشتی مکانیستی از انسان، در نهایت او را ماشین واره ای دارای دستگاه روان می پندارد. ولی تحلیل وجودی در مقام لوگوتراپی مفهوم متفاوتی از انسان را در برابر برداشت روان کاوانه از انسان قرار می دهد.
این مفهوم نه به ماشین واره ای با دستگاه روان، بلکه به خودگردانی وجود معنوی توجه دارد. با ذکر این مقدمه، یادآور می شویم که تحلیل وجودی یا لوگوتراپی ۳ مرحله دارد. الف) نقطه آغازین، این واقعیت پدیدار شناختی بنیادین است که انسان بودن در خودآگاهی و پاسخگو بودن است و در ترکیبی از این هر دو، یعنی انسان در آگاهی از مسئولیت به اوج می رسد ب) در دومین مرحله، تحلیل وجودی پا به وادی معنویت ناخودآگاه می گذارد ج) تحلیل وجودی در مرحله سوم به دینداری ناخودآگاه در درون ناخودآگاه معنوی دست می یابد.
الف) تحلیل وجودی در مرحله اول بر آزادی اراده و مسئولیتی که از پس آن می آید، تأکید می کند و از این رو، مبنایی اگزیستانسیالیستی دارد. در واقع، آزادی انتخاب یکی از ابعاد هستی انسان است. عوامل غیرمعنوی، یعنی غریزه، توارث یا اوضاع و احول محیط، چیزی را برای ما تعیین نمی کنند.
فرانکل بر این باور است که اگر بخواهیم سلامت روان داشته باشیم، آزادی انتخاب رفتار خود را داریم و باید این آزادی را به کار بریم. کسانی که این آزادی را تجربه نمی کنند متعصبانه یا به جبر باور دارند یا بشدت روان نژند هستند. روان نژند ها راه تحقق استعدادها و در نتیجه رشد و پرورش کامل انسانی خویش را می بندند. البته کافی نیست که احساس کنیم که آزادی انتخاب داریم، بلکه باید مسئولیت انتخابمان را هم بپذیریم. از آنجا که پذیرش مسئولیت به طور قاطع و الزام آوری در لوگوتراپی مستتر است، روش درمانی آن بر این استوار است. «چنان بزی که گویی بار دومی است که زندگی می کنی و در بار اول همان خطا را کرده ای که اینک در حال انجام آنی.» تلاش لوگوتراپی این است که بیمار را از وظیفه مسئولیت پذیری خودآگاه کند. ولی باید او را آزاد بگذارد که خود را در هر مورد مسئول هرکس و هر چیزی که می خواهد بکند.
لوگوتراپی انسان را بیش از هر چیز بر مبنای مسئولیتش تعریف می کند. اما انسان پاسخگو کیست؟ لوگوتراپی نمی تواند به این پرسش پاسخ دهد. بیماران خود باید پاسخ ها را بیابند. لوگوتراپی تنها می تواند آگاهی بیمار را نسبت به مسئولیتش ارتقا بخشد و این مسئولیت شامل پاسخگویی به تفسیر زندگی نیز هست.
لوگوتراپی را می توان آموزش مسئولیت دانست. تأکید لوگوتراپی بر مسئولیت نه تنها آگاهی روزافزون بیمار را نسبت به مسئولیت خودش برمی انگیزد، بلکه مانع از موعظه درمانگر هم می شود.هم از این روست که فرانکل می گوید: «لوگوتراپی به بیمار هدف نمی دهد. اگر چنین کند دیگر لوگوتراپی نیست.» مسئولیت پذیرش این نکته است که زندگی ما نتیجه انتخاب هایی است که در گذشته کرده ایم و آینده هم با تصمیماتی شکل می گیرد که امروز گرفته ایم.
ب) در مرحله دوم، تحلیل وجودی پا به عرصه معنویت ناخودآگاه می گذارد و با کشف ناخودآگاه معنوی، شناخت ناخودآگاه آشکار می شود. به باور فرانکل، در این ژرفناهای معنوی ناخودآگاه، انتخاب های وجودی بزرگی انجام می شود. نتیجه آنکه، پاسخگو بودن انسان به سطح ناخودآگاه می رسد؛ بدین سان انسان، افزون بر پاسخگویی آگاهانه باید پاسخگوی ناخودآگاه نیز باشد. برای تقرب به فهم مراد فرانکل از این ادعا، به توضیح دو نوع ناخودآگاه می پردازیم که وی از آنها سخن می گوید به اعتقاد فرانکل، نه تنها ناخودآگاه غریزی، بلکه ناخودآگاه وجودی یا معنوی نیز وجود دارد. پس، از نظر وی، محتوای ناخودآگاه به غریزه ناخودآگاه و معنویت ناخودآگاه تمایز می یابد. وی تذکر می دهد که فروید، تنها غریزه ناخودآگاه را می دید و از آن به صورت «نهاد» سخن می گفت؛ نزد فروید ناخودآگاه، نخست و پیش از هر چیز، مخزن غرایز سرکوب شده است، حال آن که، معنویت نیز می تواند ناخودآگاه باشد.
به رأی فرانکل، هستی انسان، هستی معنوی است. با ابتنا بر هستی معنوی، شخصی و وجودی است که انسان بودن یکپارچه می شود: بدین سان، هسته معنوی و فقط هسته معنوی است که یگانگی و تمامیت انسان را تشکیل داده و تضمین می کند تمامیت در این بافت به معنای یکپارچگی تنی، روانی و معنوی است. به اعتقاد فرانکل، این تمامیت ۳ گانه انسان بودن انسان را کامل می کند. «به هیچ روی نمی توان سخن گفتن از انسان را به عنوان صرفاً «کل روان- تنی» توجیه کرد. تن و روان می تواند وحدتی ایجاد کند، یعنی وحدت روانی- فیزیکی، اما این وحدت نماینده تمام انسانیت نیست.
این تمامیت، بدون معنویت، که زمینه اساسی آن است، نمی تواند وجود داشته باشد. تا زمانی که از تن و روان سخن بگویم، تمامیت ما رخت بربسته است.» فرانکل بر آن است که تحلیل وجودی یا لوگوتراپی با کشف ناخودآگاه معنوی، از بلایی که روان کاوی به آن مبتلاشده بود، یعنی از نهادی کردن ناخودآگاه مصون مانده است.
ج) تحلیل وجودی در مرحله سوم، به کشف دینداری ناخودآگاه در درون ناخودآگاه معنوی نایل می شود. فرانکل می گوید: این دینداری ناخودآگاه را، که با تحلیل پدیدارشناختی نشان داده ام، باید در ربط و نسبتی نهان با تعالی فطری انسان فهمید. چنانچه کسی ترجیح دهد، می تواند این ربط و نسبت را بر حسب ارتباط میان خود متدانی (The immanent self) و یک توی متعالی (Transcendentthou) فهم کند.
هر قدر خواهان طرح ریزی و تدوین این رابطه به عنوان جزئی یگانه از ناخودآگاه باشیم، بازهم با چیزی مواجه هستیم که من آن را «ناخودآگاه متعالی» اصطلاح کرده ام. این مفهوم به این معناست که انسان همیشه- حتی در سطح ناخودآگاه- در ارتباطی آگاهانه با تعالی قرار دارد.
امروزه از روش لوگوترابی برای کمک به معنا دادن به زندگی افراد افسرده، افرادی که قصد خودکشی دارند، افرادی که بیماری صعبالعلاج دارند، افرادی که با سوگ مواجهه میشوند و … استفاده میشود. به آنان کمک میکنند معنای آن حادثه را دریابند و با عینک جدید به آن اتفاق نگاه کنند و این راز فرانکل بود. مردی که پس از جنگ سرافرازانه به وطنش بازگشت و با روش جدید درمان به کمک همنوعانش شتافت. او به همنوعانش آموخت که گرد و غبار عینک خود را بزدایند و بدانند که به جای امکانات، میتوانند واقعیت را در اختیار گیرند.
واقعیاتی که محتوی آن تنها کارهای انجام داده شده نیست، بلکه عشق و محبتی است که به دردها و رنجهایی میورزد که آن را شجاعانه به دوش میکشد. چهره ها وتحول های اخیر معنا درمانی:
لانگل چهار نوع انگیزش انسانی را بیان می کند:
پرسش از وجود؛من هستم ولی آیا می توانم یک شخص کامل بشوم؟
پرسش از زندگی؛من نفس می کشم ولی آیا از زنده بودنم کامیاب هستم ؟
پرسش از شخص؛ من خودم هستم ولی آیا نسبت به خودم آزادم؟
پرسش از معنای وجودی؛ من اینجا هستم ولی چه کار دارم می کنم؟
الیزابت لوکاس در آلمان یکی از دو مؤسسه فعال معنادرمانی جهان را پایه گذاشت. او یکی از شاگردان فرانکل است و در سطوح بین المللی به عنوان یکی از چهره های مسلط و با نفوذ معنا درمانی است. او آزمون معنا را در ۱۹۶۸ تدوین کرد, همچنین از او مقاله ها و کتابهای بی شماری در زمینه معنا درمانی وجود دارد.
جیمز, سی. کرومباخ یک روان شناس بالینی است که سالهای متمادی در بیمارستان دولتی وتیرانس در گلف پورت می سی سی پی مشغول کار است. او آزمون مقصود در زندگی را با همکاری ماهولیک ابداع کرد, همچنین آزمون جستجوی اهداف خردزاد را در سال ۱۹۷۷ تدوین کرد, وی مقاله ها و کتاب هایی را بر پایه تجارب خود از کاربرد معنا درمانی منتشر کرده است.
رابرت.ار.هاتزل سردبیر مجله بین المللی معنادرمانی در هفت سال گذشته بوده است او در گسترش معنا درمانی سهم به سزایی داشته است, مجله او اطلاعات زیادی را در مورد پژوهش و اندیشه های اخیر در حوزه های معنا درمانی به وجود آورده است.
از کارهای برجسته ویلیام بلرگولد تألیف کتاب درسی “ویکتور فرانکل, زندگی با معنا” است که در کلاس های فلسفه و روان شناسی تدریس می شود. کرانونه(۱۹۸۳)التقاط معنادرمانی و هیپنوزرا در کار بالینی سودمند یافت. او در ترکیب معنادرمانی و هیپنودرمانی از فن فراخوانی استفاده کرد. لنتز(۱۹۹۸)کاربرد بازتاب رویا را به منظور تسهیل فرایند معنا درمانبخش با گزارش های موردی سودمند دانست. پل وانگ در دانشگاه تریبنی وسترن مشغول کار است و در تابستان ۲۰۰۰ ریاست اولین کنگره بین المللی معنا شخصی را در ونکوور کانادا بر عهده داشت. پیترسون(۲۰۰۲),شباهت های معنادرمانی و مفاهیم مارتین لوتر را از احساس وظیفه و الهیات مسیحی مورد بررسی قرار داد. او معتقد است که معنایابی برای فرانکل می تواند در احساس وظیفه نسبت به همسایه لوتر تجلی یابد موضوع رنج بردن و مثلث غم انگیز نیز با الهایت مسیحی لوتر رابطه دارد. بر این اساس رنج بردن وسیله ای برای تحقق معنا است. شولنرگ(۲۰۰۳)تمرین رشته کوه را به منظور تسهیل فرایند معنا درمان بخش در نوجوانان مذکر مبتلا به عقب ماندگی ذهنی متوسط بکار برد. تینلبون(۲۰۰۴)تحول های اخیر در معنا درمانی را دردو حوزه پررنگ می داند:
۱- تلاش های صورت گرفته برای تمرکز بر نظامدارتر کردن ارزش ها و معانی که بیشتر توسط کرومباخ انجام شده است.
۲- تلاش های صورت گرفته برای قرار داده معنا درمانی در قالب علمی.
بلر(۲۰۰۴)از معنادرمانی برای کمک به بیماران نوجوان مبتلا به افسردگی استفاده کرد او گام هایی را برای کمک به نوجوانان افسرده برای کشف و جستجوی معنا ذکر می کند:
۱)رابطه درمان بخش ایجاد شود
۲)نسبت به هویت, ارزش ها و اهداف بصیرت فزاینده ای شکل بگیرد
۳)افسردگی قالب بندی دوباره شود
۴)معنای نهفته در افسردگی کشف شود و
۵)تحقق معنا پیگیری شود.
هاچینسون و چپمن(۲۰۰۵)درمانی عقلانی- هیجانی- رفتاری الیس را با معنا درمانی ارتقا بخشیدند. بدین ترتیب که شخص در تجارب مثبت زندگی مشارکت می کند و مسؤولیت برای تغییر را بیشتر می پذیرد. مهم ترین عناوین ترجمه شده ویکتور فرانکل به زبان انگلیسی عبارتند از:
_پزشک وروح:از روان درمانی تا معنا درمانی(۱۹۵۵)
این کتاب فرزند معنوی فرانکل بود و او توانست آن را از جهنم آشویتز به سلامت خارج کند.
_انسان در جستجوی معنا: مقدمه ای بر معنا درمانی(۱۹۵۹)
فرانکل این کتاب را بهترین اثر خود می دانست و آن را به اعضای کشته شده خانواده اش تقدیم تقدیم کرد.کتاب را در ۹ روز نوشته است.این کتاب به۲۴ زبان زنده دنیا ترجمه شده است.۵بار توسز دانشگاه های امریکا کتاب سال لقب گرفت.ترجمه انگلیسی اش ۱۰ میلیون نسخه فروش رفت.
_روان درمانی و وجود گرایی:مقاله های برگزیده معنا درمانی به قلم ویکتورفرانکل(۱۹۶۷)
_اراده معطوف به معنا:پایه و کاربردهای معنادرمانی به قلم ویکتور فرانکل(۱۹۶۷)
_خدای ناهوشیار:روان درمانی والهیات(۱۹۷۵)
_فریاد ناشنیده برای معنا(۱۹۷۸)به هری و ماریون ،کودکی که هرگز متولد نشد تقدیم کرد.
-انسان در جستجوی معنای نهایی(۱۹۹۷)
-خاطرات ویکتورفرانکل:یک اتوبیوگرافی(۱۹۹۷) قسمتهایی از کتاب انسان در جستوجوی معنا
«هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر میکردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز میکشیدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجرهها روزنهای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم میخورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحهسازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری میکشیدند و ما نمیدانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماسکنان به سوی نیستی سقوط میکرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک میشویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدمسوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش… ویتس!»
«برای هر زندانی از بند رستهای روزی فرا میرسد که وقتی به دوران اسارت خود مینگرد و تجارب اردوگاهی را زیر و رو میکند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را تحمل و سپری کردهاست. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربههای اردوگاهیاش چون کابوس رنجش خواهد داد.»
نکته ها و جملات زیبای کتاب انسان در جستجوی معنا و روانشناسی کمال :
-پاسخ مثبت به زندگی ،به رغم هرچه با آن روبه رو میشویم،خواه رنج ،خواه مرگ یک فرمان است.
-انسان ها در هر موقعیتی درانتخاب اعمال خویش ممتازند.حتی در تاریک ترین لحظه ها می توانیم نشانه ای از آزادی معنوی وپارهای از استقلال خود را حفظ کنیم.
-انسان ها می توانند هر چیز ارزشمندی را از دست بدهندمگر بنیادین ترین آزادی بشر را ،آزادی انتخاب را شیوه برخورد یا شیوه واکنش نسبت به سرنوشت وآزدی برگزیدن راه خویش را.
-فرانکل از نیچه(کسی که چرایی در زندگی دارد با هر چگونگی خواهد ساخت.)
-آنچه در هستی انسان اهمیت دارد،سرنوشتی نیست که انسان انتظارش را می کشد،بلکه شیوه ای است که انسان سرنوشت را می پذیرد.
-در هر موقعیتی حتی به هنگام رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت.
-ویکتور فرانکل می گوید:زنده بودن یعنی رنج کشیدن ،اما برای رنج خویش معنایی یافت،یعنی ادامه هستی.
-آنچه موجب مرگ من نشودمرا نیرومندتر می سازد.
-همه رنج ها در جهان هستی نسبی هستند:
ما را در اردوگاه به مرگ می گرفتند تا به تب راضی بشویم.انسان از افعی به مار پناه می برد.صدای آژیر بمباران هوایی وقتی کار شدید جسمانی انجام می دهی موهبتی هست!
-ویکتور فرانکل من تنها از یک چیز می ترسم وآن اینکه شایستگی رنج هایم را نداشته باشم.
-آزادی معنوی است مه هیچکس نمی تواند آن را از ما برباید و همین آزادی معنوی هست که زندگی را پرمعنا و با هدف می کند.
-اگر زندگی دارای مفهومی است پس مرگ هم باید معنایی داشته باشد.رنج،بخش غیر قابل ریشه کن شدن زندگی است گرچه بشکل سرنوشت و مرگ باشد.زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.
-هرگز نمی توانیم پرسش های در مورد معنای زندگی را با عباراتی کلی و گسترده پاسخ دهیم زندگی همانطور که وظایف نیز بسیار واقعی و لمس پذیرند.
-تفاوت روان کاوی ولوگوتراپی در نگاه ویکتور فرانکل به شوخی:روانکاوی روی مبلی دراز می کشد و جملاتی را بازگو می کند که تکرارش سخت است اما معنا درمانی چیزهایی را می شنوی که شنیدنش کار آسانی نیست. سخن آخر:
حتی اگر فاقد گرایش دینی باشید، باز هم چشمپوشی از پیام ویکتور فرانکل دشوار است. ورای غرایز و ژنهای خودخواه (selfish genes)، ورای شرطی سازیهای کلاسیک و کارآمد، ورای ضروریات زیستشناختی و فرهنگی چیزی ویژه و منحصراً انسانی و شخصی وجود دارد.