ویلهلم رایش : تحلیل منش و درمان مواجهه سازی و غرقه سازی
ویلهلم رایش ، روانکاو اتریشی آمریکایی (۱۸۹۷ – ۱۹۵۷)، از زمینهسازان انقلاب جنسی در غرب به شمار میرود. نوشتههای او که بعضی از آنها را بارها تغییر داده بود، سویههایی میانرشتهای دارند. آثار او میان روانکاوی، جامعهشناسی و زیستشناسی سیر میکنند. او فرزند زمینداری یهودی بود و با تربیتی سخت پرورش یافت. در سن ۱۳ سالگی رابطه مخفیانه مادرش را با معلم سرخانهای برای پدر فاش کرد؛ موضوعی که کمی بعد باعث خودکشی مادر، ضربه روانی پدر و عذاب وجدان طولانی او شد.
نوجوانی رایش با آغاز فروپاشی امپراتوری اتریش و جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ همزمان بود. او پس از بازگشت از خدمت داوطلبانه در جبهه جنگ، نخست به تحصیل در رشته حقوق پرداخت، اما از سال ۱۹۱۸ تحصیل در رشته پزشکی را در وضع ناآرام شهر وین آغاز کرد و بعد به حلقه شاگردان زیگموند فروید راه یافت. او به پژوهش علمی درباره جنسیت و سه رساله درباره نظریه جنسیت از فروید بسیار علاقه داشت. فقر، درگیریهای خیابانی و غارت خانهها بخشی از زندگی روزمره آن سالها در وین بودند. رایش به زودی به این نتیجه رسید که بایست بزهکاری و اقدامهای ضد اجتماعی را نه به عنوان جنایت، بلکه بیماریهایی بنگرد که قابل پیشگیری و درمان هستند.
ویژگی متفاوت آثار ویلهلم رایش یافتن نگاهی فراگیر به وجود انسان بود. او میگفت که حتی یادآوری خاطرات با تأثیرهایی بر بدن همراه است. رایش تنها روانکاوی بود که به دلیل مواضع سیاسیاش در سال ۱۹۳۴ رسماً از آلمان اخراج و در سال ۱۹۳۹ از شهروندی آن نیز محروم شد و سپس به آمریکا مهاجرت کرد. اما در آنجا نیز به دلیل دیدگاههای سیاسی و روشهای علمیاش رایش به دو سال حبس و بنیاد حامی پژوهشهای او به پرداخت ۱۰ هزار دلار جریمه نقدی محکوم شد. کتابهای او را به دستور دادگستری آمریکا سوزاندند و سرانجام خود او نیز در حبس درگذشت.
رایش تا آغاز دهه ۱۹۳۰ خود را متعلق به مکتب روانکاوی فروید میدانست. او در کتاب “کارکرد ارضای جنسی” درباره استادش مینویسد: «فروید چشمانی شعلهور از تیزبینی و هوشمندی داشت که با حالتی دوراندیشانه، اصیل و حقیقی به دنیا مینگریست. خوشحالم که دور از هر گونه انتقاد و اختلاف زودرس و سرشار از تعهد به موضوع تخصص او، زمانی طولانی را شاگردش بودم.»
ویلهلم رایش (Wilhelm Reich ، ۱۸۹۷-۱۹۵۷) بحث انگیزترین پیروان فروید و انسانی با استعداد بود که در اواخر عمر به روان پریشی دچار شد. وی فرضیات اولیه فروید را درباره سرکوبی غریزه جنسی پذیرفته و بسط داد. نظراتی که خود فروید در سالهای بعد از آنها دست کشید. به نظر وی مشکلات شخصیتی و روان نژندی، ناشی از عدم ارضای جنسی طبیعی است. به علت آنکه علائم روان نژندی قادر به تخلیه کامل انرژی جنسی نیستند، انرژی جمع شده در وجود فرد به عنوان تنش بدنی ظاهر می شود.
رایش باور داشت که انرژی جنسی می تواند به اضطراب بدل شده یا به شکل سادیسم و ستیزه جویی ظاهر شود. تخلیه کامل انرژی جنسی برای وی در درگیر شدن کامل فرد با فردی دیگر و آزادی تنش و فشار درونی معنی می شود.
ویلهلم رایش به طور کلی دیدگاه فروید درباره شکل گیری شخصیت را می پذیرد، اما نظراتی راجع به رفتارهای بین فردی و بدنی مرتبط با شخصیتهای مختلف را به آن می افزاید. او به جنبه های اخیر به عنوان قسمتی از زره شخصیتی (Character Armor) فرد نگاه می کند که شخص را در برابر تهدیدات درونی و بیرونی محافظت می کند.
او به تأثیر عوامل اجتماعی به ویژه در بعد سیاسی در شکل گیری شخصیت باور داشت. صورت بندی زیست شناختی او که در سالهای آخر زندگی ارائه کرد از جانب کمتر کسی جدی گرفته و به روان پریشی وی نسبت داده شد، اما کارهای ابتدایی او در مورد تنش بدنی که در کتاب «تجزیه و تحلیل منش (Character Analysis)» به آن پرداخته، تأثیر به سزایی بر روانکاوی در زمان خود به جا گذاشت. او چنین می گوید که وضعیت بدنی فرد شکل غالبی است که از طریق آن هیجانات و احساسات وی متجلی می شوند و در روانکاوی قبل از شروع درمان باید این حصارهای شخصیتی را از میان برداشت و بیمار را در وضعیتی راحت و خالی از تنش قرار داد. سپر شخصیتی بیمار از طریق مراجعه به چگونگی سخن گفتن و رفتار غیر کلامی وی شناخته شده و کنار زده می شود.
آنچه که بیمار می گوید اهمیتی کمتر از چگونگی گفته وی دارد. از دید ویلهلم رایش زره شخصیتی دفاعی است که ایگو بر علیه درمان و درمانگر به کار می گیرد و تجزیه و تحلیل چنین دفاعی آسانتر از دفاعهایی است که بر علیه نهاد و غرایز برخاسته از آن سامان دهی می شوند و بنابراین نقطه شروع درمان حمله به این حصار دفاعی است. او یک شیوه رو در رو را در درمان انتخاب کرده و بوسیله تجزیه و تحلیل تنش عضلانی بیمار و در صورت لزوم لمس وی، سعی در القاء آرامش در او می کند. او به این درمان نام Vegetotherapy داد و امروزه بوسیله پیروان وی تحت نام Bioenergetics دنبال می شود.
ویلهلم رایش به وجود غریزه مرگ باور نداشت و به اعتقاد وی سادیسم و مازوخیسم حاصل شرایط نابهنجار اجتماعی هستند. در کتاب خود چنین می گوید:
هر نظم اجتماعی، بوجود آورنده اشکال شخصیتی خاصی است که به استقرار و تداوم آن نظم کمک کنند. در جوامع طبقاتی، طبقه حاکمه با استفاده از نهادها و مؤسسات خاص خود به شکل دهی این صفات می پردازد.
در اثر دیگر خود «روانشناسی توده ای فاشیسم (The mass psychology of Fascism)» به عوامل روانشناختی اشاره می نماید که به اقتدار گرایی می انجامد و اعضای جامعه را وادار می کند که از استقلال فردی خود دست کشیده و تسلیم دیکتاتوری شوند. اولین برخورد با مراجع قدرت در دوران کودکی در رابطه با مسائل جنسی است که کنجکاوی کودک با ممانعت، تنبیه و تهدید والدین روبرو شده و تظاهر آشکار آن سرکوب می شود. این سرکوبی به سایر جنبه ها نیز گسترش یافته و بر کل شخصیت فرد حاکم می گردد. ناتوانی شخص از تجلی آزاد غریزه جنسی منجر به ناتوانی مجموعه شخصیت وی می شود. این به احساس حقارت و فرودستی در برابر مراجع قدرت می انجامد. هر گونه کوشش در جهت گسستن بندهای اسارت در چنین جوامعی با شکست روبرو می شود و بر چسب خلافکاری می خورد. از دید ویلهلم رایش دیکتاتورها که نظم کهنه را به هم می زنند تنها خلافکارانی موفقند. رهایی انسان از اسارت با تکامل سالم جنسی او ممکن می شود.
جوامعی که محدودیت های سختی بر علیه تظاهر غریزه جنسی برقرار می کنند بیشتر از جوامع «آزاد» مستعد دیکتاتوری هستند و خانواده هایی که با این موضوع با تساهل و تسامح برخورد کنند، کودکانی سالم تر خواهند داشت. واقعیت این است که آزادی جنسی را نمی توان از آزادی در کلیت خود جدا کرد و خانواده ای که برخوردی آزادمنشانه داشته باشد در تمامی ابعاد چنین می کند. والدینی که با کنجکاوی جنسی کودک به شکل منفی برخورد نمی کنند، احتمالاً در جنبه های دیگر نیز چنین رفتاری دارند.
با نگاه به زندگی ویلهلم رایش تصویر فردی مصمم، با اراده که تا آخرین نفس بر سر عقیده خود می ایستاد در ذهن مجسم می شود. همسر اول وی چنین می گفت که او دنیا را سیاه و سفید می دید. آدمها یا با او بودند و یا بر علیه او. بارها با لباس کوهنوردی و در حالی که کوله پشتی پر از لوازم پزشکی به دوش داشت در تظاهرات خیابانی حزب کمونیست در وین و برلین شرکت کرد و خطر درگیری با پلیس و دستگیری را به جان خرید. روحیه فرد گرایانه و افکاری که هر روز بیش از پیش حالتی عجیب و غریب تر به خود می گرفت، رفته رفته او را تنها و تنهاتر کرد.
وین، برلین، لندن، مالمو، اسلو شهرهایی بودند که هر از چندی پذیرای او شده و پس از مدتی در اثر فشار افکار عمومی ناچار به ترکشان شد. اخراج از حزب کمونیست و انجمن بین المللی روانکاوی و جدایی همسر و فرزندانش ضربات تحمل ناپذیری بودند که او را کمی از قبل از جنگ دوم جهانی به آمریکا کشاند. در آنجا فرضیه معروف «ارگون (Orgone)» را مطرح کرد که به اعتقاد او انرژی است که در بدن موجودات گردش کرده و سرکوبی آن به بیماری جسمی و روحی منجر می شود. در حالی که فروید بر استعاری بودن مفهوم لیبیدو تأکید داشت، رایش خاستگاهی واقعی و زیست شناختی برای ارگون قایل بود.
در ملاقاتی که با اینشتین داشت نتوانست نظر او را جلب کند و از سوی اینشتین به عنوان فردی ذهن گرا که افکاری سطحی و بی مایه دارد توصیف شد. با اتهام فریب مردم به محاکمه کشیده شد و به زندان رفت و مرگ او در زندان در ۱۹۵۷ رخ داد، در حالی که تا آخرین لحظه محکومیت خود را به توطئه کمونیست ها نسبت می داد.
عشق، کار، شناخت از دیدگاه ویلهلم رایش
« عشق، کار و شناخت، سرچشمههای زندگی هستند. پس باید بر آن فرمانروا نیز باشند.» این عبارتِ سرلوحهی مورد علاقهی رایش، چکیدهی روشنی از روندِ پرتلاطمِ اصولِ پژوهشی و زندگانی او به دست میدهد. رایش در دوبرژنیکا واقع در گالیسیِ اتریش به دنیا میآید. ویلهلم رایش خردسال در ملکِ وسیعِ پدری، که مخصوصاً محل گاوداری است، در کارهای مزرعه مشارکت میکند و به رفتار و خلق و خوی جانوران علاقمند است. دو معلمِ خانگی عهدهدارِ آموزش وی میشوند. به هنگام جنگِ ۱۹۱۴ در مقام افسری در جبههی ایتالیا به سر میبرد. سپس در وضعیتِ بسیار خرابِ مالی تحصیلاتش را در دانشکدهی پزشکی وین با تنگدستی ادامه میدهد. با وجودی که هنوز خیلی جوان است در جامعهی روانکاوی وین پذیرفته میشود، جایی که با همان اولین کارهایش منزلتِ چشمگیری مییابد. از ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۰ در درمانگاهِ روانکاوی که فروید بنیان نهاده مشغول کار میشود و مدیریتِ سمینارِ فنِ روانکاوانه را برعهده میگیرد که روانکاوانِ بسیاری در آن آموزش میبینند. در ۱۹۳۰ به برلین میرود و در حزب کمونیستِ آلمان فعالانه مبارزه میکند، و نزد جوانانِ کارگر از وجههی بسیاری برخوردار است. جامعهی سوسیالیستیِ اطلاعات و پژوهشِ جنسی را پایهریزی میکند، درمانگاههای بهداشت روانی برای اقشار حقوقبگیر باز میکند، در هنرستانِ فنیِ مارکسیستی درس میدهد ، یک انجمنِ آلمانی برای سیاستِ جنسیِ پرولتری، یا sexpol که تعداد اعضایش به ۴۰۰۰۰ نفر میرسد، و یک بنگاه انتشارات به نام Verlag für sexualpolitik تأسیس میکند.
او در طولِ سال ۱۹۳۳، که مصادف با پیروزی نازیسم است، دو کتاب منتشر میکند: روانکاویِ مَنِشی [ تحلیلِ خصائل] و روانشناسیِ تودهای فاشیسم. از حزب کمونیست طرد میشود، و در ماه اوتِ ۱۹۳۴ از انجمنِ روانکاویِ بینالمللی نیز اخراج میگردد. در زمانی که نازیها کتابها و بروشورهایش را آتش میزنند و دوستانش را میکُشند، وی در دانمارک پناهنده میشود، اما این کشور او را عنصر نامطلوب میداند،؛ پس از گذرِ کوتاهی در انگلستان، که در آنجا با مالینوفسکی دوست میشود، کسی که وی بعدها از نظراتِ او در ارائهی تحلیلاش در کتاب فورانِ اخلاقِ جنسی (۱۹۳۵) استفاده میکند، مدتی مقیمِ مالمو در سوئد میشود. اما پس از آنکه سوئد هم از اسکان دادن به او سر باز میزند به اسلو میرود؛ آنجا در ۱۹۳۸ مؤسسهی پژوهشهای زیستشناختیِ اقتصادِ جنسی را بنیان مینهد، کارزارِ بهتانهایی که مطبوعات نروژ علیه او به راه میاندازند مجبورش میکند در ۱۹۳۹ به آمریکا مهاجرت کند.
سرزندگیِ خارقالعادهی ویلهلم رایش از این تبعیدها و آزارها آسیبی نمیبیند؛ و با همسر سومِ خود، ایلسه اولندورف زندگیِ جدیدی را آغاز میکند. در منطقهی ماین ملکِ وسیعی تهیه میکند و نامِ آن را « اورگونون» میگذارد؛ آزمایشگاههایی در آنجا میسازد و پژوهشگران بسیاری را گرد میآورد؛ کارهایش را دربارهی بیونها ، یعنی کیسهها یا حفرههای کوچکی که انرژیِ الکتریکی دارند، ادامه میدهد؛ و نیز کارهایش را دربارهی پروتوپلاسم، زیستمرض (بیوپاتی) ـــ سرطان و راههای افزایشِ مقاومتِ بیمار به کمکِ خازنهای اورگونی؛ او سیستمی درست میکند برای پراکندنِ ابرها ( cloud-busting ) یا باراندنِ آنها ( تجربهی انجامشده در روز دوشنبه ۶ ژوییه ۱۹۵۳ در هانکوک)؛ با تجربهای به نامِ « اورانور» ( از دسامبر ۱۹۵۰ تا ماه مهِ ۱۹۵۱) رایش میکوشد تا از انرژی اورگونِ موجود در آتمسفر علیه تشعشعاتِ هستهای استفاده کند، اما پیامدهای عجیب و سهمیگنی برمیانگیزد: از قرائن چنین برمیآمد که انگار اورگونی که « مورد حمله قرار گرفته» و « مورد تعرض» ِ موادِ رادیواکتیو ( رادیوم) بودهاند، تبدیل به « آموک» شدهاند، یعنی تبدیل به یک انرژیِ خطرناک و مهلک به نامِ (Dor ( Deadly Orgone؛ این آزمایش عمدتاً عبارت بود از محصور کردن سوزنهای حاوی رادیوم در فضاهایی بسته که نقشِ خازنِ اورگون را داشتند؛ موشهای تحتِ آزمایش میمیرند و کالبدشکافیِ آنها نشان میدهد که مرگشان بر اثر آسیبهای مشابه آسیبِ سرطانِ خون بوده است؛ ناظرانِ شرکتکننده در آزمایش دچار اختلالهای گوناگونی میشوند که گویی نشانههایی از « دردِ اتمی » است: تهوع، سردرد، سرگیجه، بیحالی، التهابِ چشم و غیره.؛ این آزمایش باید متوقف میشد، گرچه ظاهراً در بازهی زمانی طولانیتر علایم مصونیت نیز به چشم میخورد.
ویلهلم رایش افزونبر مقالاتِ علمیِ پُرشماری که توسط Orgone Istitute منتشر شد، در سال ۱۹۴۸، کتاب گوش کن آدمک، را منتشر میکند، جزوهی نقادانهای در افشای اعمال و عقایدِ آدمهای عادیِ مبتلا به « طاعونِ عاطفی»، یعنی خواستِ آسیبرسانی و ولعِ ویرانگری؛ مرضی که ریشهاش ناتوانیِ اورگاستیک است. کتابِ مرگِ مسیح (۱۹۵۳) تعبیری جسورانه است از مسیح به عنوان یک انسان، همچون جسمیتیابیِ عشقِ تناسلی[ ژنیتال] در حالتِ سرشارِ آن. خصومتِ روبه افرایشِ پزشکان، روانشناسان و روانکاوانِ آمریکایی و کارزارِ تحقیر و تمسخر علیه رایش در نشریهی Harpers’s Magazine در آوریل ۱۹۴۷، باعث میشود که ادارهی خوراک و دارو Food and Drug Administration خواهان یک تحقیقِ قضایی شود؛ پس از یک محاکمهی مغلوط و ناروشن ( پورتلند، مه ۱۹۵۶) یک «هیئت منصفهی سینمایی»، به قولِ Myron Sharaf ، رایش را به دو سال زندان محکوم میکند. مراجعِ قدرت اسباب و دستگاههای بسیار مهم رایش را ضبط میکنند و و کتابها و آثار منتشرشدهی او را در دو نوبت در آتش میسوزانند. ویلهلم رایش که در مارس ۱۹۵۷ زندانی شده بود، در ۳ نوامبر همان سال در ندامتگاهِ Lewisburg احتمالاً بر اثر یک سکتهی قلبی میمیرد. بعدها همهی اموالِ رایش در اختیار بنیادی به نام Wilhelm reich Infant Trust Fund قرار میگیرد که دفاع و ترویج آثار او را برعهده دارد.
توانِ اورگاستیک و زره منشی
ویلهلم رایش ، برپایهی تجاربِ پُربارِ درمانگاهیاش، در کتابِ کارکردِ اورگاسم (۱۹۴۲) نتیجهگیری میکند که « سلامتِ روانی به توانِ اورگاستیک بستگی دارد، یعنی به اینکه فرد بتواند با تمام وجودش خود را به اوجگیریِ تحریکِ جنسی بسپارد.» رایش کامیابیِ جنسی را به صورتی صرفاً فیزیولوژیکی و فیزیکی تعریف میکند: تنشِ مکانیکی ← پرشدنِ بارِ بیوالکتریکی ← تخلیهی بار بیو الکتریکی ← آرمیدگیِ مکانیکی
اما « تمدن واعظِ اخلاق و ضدجنسیِ ما » از تنظیمشوندگیِ طبیعیِ انرژی حیاتی جلوگیری میکند؛ به جای خوشبختی، اضطراب حاکم است. پیامدهای بازداریِ انرژیِ اورگاستیک، «گرفتگیها» و شکلگیری مقاومتهای روان تنانهای است که در مجموع « زره منشی» نامیده میشوند، پدیدهای که تببینِ کنونی و ساختاریافتهی پیچوخمهای لیبیدوییِ شخص را نشان میدهد. کتابِ تحلیلِ منشی دربرگیرندهی توسعهی همهی کاربستهای این تز است که اکنون دیگر از آثار کلاسیک به شمار میرود؛ این کتاب مبتنی بر یک تیپشناسی است برای تحلیلِ منشها یا کاراکترهای وسواسی، هیستریک، مازوخیست، تناسلی؛ همراه با بررسیهای دقیقِ موردی که نشاندهندهی نوآوریهای فنِ درمان عمدتاً به منظور از میان برداشتنِ مقاومتها و آزادسازیِ انرژیِ جنسیِ مسدود و جابهجاشده است.
مارکسیسم و روانکاوی : « انقلابِ جنسی»
برخلاف فروید و نوعی روانکاویِ نابکیشانه، که به فرضیهی رانهی مرگ متوسل میشوند، ویلهلم رایش مدافعِ این نظر است که فقر و فلاکتِ جنسی رابطهی بنیادین با ازخودبیگانگیِ اقتصادی و اجتماعی دارد. کتابِ انقلابِ جنسی (۱۹۳۶) با اتکا بر تأملی منظم در نوشتههای مارکس و انگلس و تحلیلی از موقعیتهای مشخصِ تاریخی، خانواده را به عنوان « کارخانهی ایدهئولوژیهای اقتدارگرا و ساختارهای روانیِ محافظهکار» افشا میسازد. خوشبختیِ جنسی مستلزمِ تخریبِ نظمِ اجتماعیِ پدرسالار است؛ اما مبارزه علیه نظامِ سرمایهدارِ دولتِ بورژوایی نیز، که مطابق با یک استراتژیِ مارکسیست ـ لنینیستی انجام میگیرد، نیازمندِ آن است که انسان تکانههایی در شرطیشدنهای ناخودآگاهانهاش ایجاد کند، و « لنگرگاه»های عاطفی ـ ایدهئولوژیکی را که بر اثر یک تعلیم و تربیتِ سرکوبگرانه در او نقش بسته در هم بشکند. روانشناسیِ تودهایِ فاشیسم، منشاء و اشکالِ « طاعونِ عاطفی» را، که عرصهی مطلوبِ همهی اقتدارگراییهاست، تشریح میکند. « فروید و مارکسیسم» freudo -marxisme ارائهشده توسط رایش، بر پایهی تعریف سکسوالیته همچون نیرویی انقلابی، سنتزی است از روانشناسیِ فرویدی و جامعهشناسی و سیاستِ مارکسیستی؛ و خواهانِ آن است که انقلابِ جنسی در هر پراتیکِ انقلابی درج گردد. رایش، که دشمنِ بوروکراسیها، چه لیبرال و چه استالینی، است تحت عنوان « دموکراسیِ کار» از نوعی کمونیسمِ لیبرتری دفاع میکند که مهمترین خواستههایش نفیِ هر گونه سلسلهمراتب، کاهشِ بسیار شدیدِ قدرتِ دولت و خودگردانی در بطنِ سلولهای تولیدیِ خودمختار است.
چشماندازهای اورگونومی در نظریه ویلهلم رایش
انرژیِ اورگون، که به اشکالِ ویژه در همهجای عالم وجود دارد و دربرگیرندهی هویتی ساختاری و کارکردی است، محورِ کارهای ویلهلم رایش در عرصهی بسیار گستردهای است: درمانی ( اورگونو تراپی )، سیاسی، علمی و فلسفی (کتاب ِ اثیر، خدا و شیطان) که اورگونومی نامیده میشود، و برگزیدهای از آن با عنوان منتخبی از نوشتهها ، مدخلی بر اورگونومی (نیویورک ۱۹۶۰) گزارشی منسجم از این آثار ارائه میدهد.
انگشت نهادن بر خصلتِ تعبیری، و به باور برخی، خصلتِ هذیانی یا پارانویاییِ، نظریهی اورگونومی کار سادهای است. به نظر ما برخوردِ سازندهتر آن است که اورگونومی رایشی را همچون برنامهای مدرن و حاوی پژوهشهای چندرشتهای درک کنیم که هدفاش فراگذشتن از حصاربندیهای تقلیلدهندهی رشتههای علمی است، یعنی چشماندازی بهشدت وحدتبخش که پدیدههای گوناگون را در ارتباط با هم قرار میدهد، پدیدههایی چون حرکاتِ پروتوپلاسم، تکاملِ سلولهای سرطانی، شیوههای کارکردِ سیستمِ عصبی ـ گیاهی، گسترشِ فاشیسم، تشعشاتِ اتمی، تغییر مسیرهای کهکشانی، و غیره. اما ارزشمندترین، و اغلب ناشناختهترین، تلاشِ ویلهلم رایش شاید در پرسشگریهای پیوستهی او نهفته باشد، یعنی پرسشهای مربوط به انگیزهها، سازوکارها و اهدافِ غاییِ علم و دانایی. روحیهی حاکم بر این پرسشها نزدیکی بسیار با اقداماتِ انتقادی کسانی چون برگسون و نیچه دارد؛ ویلهلم رایش دادههای حسی، شکلها، رنگها، تأثرات احساسی، شهودهای وجودی، زیستهها، چگونه بودنها و چگونه حس کردنها و چگونه بیان کردنها را به درونِ فرایندِ شناخت بازمیآورد، و بدینسان تصویری را که انسان به مثابه انسان اندیشهورز homo sapiens از خودش دارد واژگون میسازد. رایش در برآمدِ آگاهی بازگشتِ انسان به خویشتن را میبیند، یعنی پدیدهای که یک سانحه یا روانزخم است، یک بهتزدگیِ خاستگاهی که ریشهی خشک و سفت شدنِ منشی و کاراکتری است.