ایگو یا من و کارکردهای آن از نظر روانشناسی و روانکاوی
ایگو (من)
ایگو مفهومی است که فروید بجای ich (در زبان آلمانی به معنی من میباشد ) بکاربرد. فروید در الگوی ساختاری، ذهن را در چارچوب ساختارهایی با کارکردهای ایستا معرفی میکند. این ساختارها عبارتاند از نهاد، ایگو (من) و من برتر. تقسیمبندی ذهن به سه بخش مختلف را میتوان دستکم به افلاطون[۱] برگرداند. او سرشت آدمی را دربرگیرنده سه بخش میل[۲]، هوس[۳] و استدلال[۴] میدانست (مکری[۵] و کاستا[۶]، ۲۰۰۳).
ایگو (من) که در آغاز بهصورت من جسمی[۷] است. کارکردهای فراوانی دارد و در تقابل با نهاد است. نخستین کارکرد ایگو (من) میانجیگری میان نیازهای فرد و مقتضیات محیط است. نهاد ناهشیار است، بازنماییهایی روانی از سائقهای غریزی پدید میآورد و خاستگاه انرژی روانی است. نقش بنیادی نهاد ارضای نیازهای غریزی است (بیتمن و هلمز، ۲۰۰۳؛ ترجمه طهماسب، ۱۳۸۸).
ایگو یا من شیوههای نشان دادن هیجان به جهان بیرون را مهار میکند؛ تااندازهای نهاد را در برمیگیرد. ایگو (من) به گونه مشخصی از نهاد جدا نمیشود، بلکه بخش زیرین آن در نهاد آمیخته گردیده است. من، ما را از کنش بر پایه گرایشهای نخستین (برپاشده بهوسیله نهاد) باز میدارد، اما در راستای برپایی تعادل بین استانداردهای اخلاقی و ایدهآلی ما نیز کوشش میکند. من وظیفه مدیریت سیستم را بر دوش دارد، بدینسان که بهوسیله سازوکارهای گوناگونی با اضطراب مقابله میکند. اختلالات روانی هنگامی نمایان میشوند که من نتواند به مسئولیتهایش عمل کند، به عبارت دیگر، نتواند بین سه جزء شخصیت تعادل ایجادکند (فروید، ۱۹۲۳/۲۰۱۰).
به باور بیتمن و هلمز (۲۰۰۳؛ ترجمه طهماسب، ۱۳۸۸. ص ۶۵) « مبهمگوییها، بازنگریها و اصلاحات نظری فروید، خاستگاه مناقشات و پیشرفتهای روشنگری بعدی بوده است. برای نمونه ملانیکلاین بیان کرد من از آغاز تولد بهگونهای فعال و مجهز به دفاعهای گوناگون حضور دارد و همین بودن همزمان من و نهاد، کارکردهای ذهنی نوزاد را پدید میآورد». کلاین برای تبیین چگونگی تکوین ایگو (من) به درونفکنی نخستین موضوع خوب یعنی پستان مادر، متوسل میشود. یعنی نوزاد پستان مادر را به درون میبرد و پستان خوب جایگاهی میشود که من پیرامون آن رشد مییابد (بیتمن و هلمز، ۲۰۰۳؛ ترجمه طهماسب، ۱۳۸۸).
نظریهپردازان روابط موضوعی کارکردهای نهاد را به ایگو (من) منسوب میکنند. از جمله اینکه انرژی لیبیدویی را به من نسبت میدهند. فیربرن با رد مفهومی نهاد و معرفی یک من یگانه که انرژی ویژه خود را دارد، تمایز میان ساختار و انرژی روانی را کنار نهاد. در الگوی او وجوه فراوانی در من هستند که با یکدیگر در تعارضاند. ازاینروی او از وجوه دوپاره شده من[۸] (موضوعهای بد) سخن گفته است. ایگو (من) بهجای آنکه تنها برای مهار نهاد تلاش کند در پی برپایی پیوند با موضوعهاست. به باور فیربرن اگر پیوند کودک با پدر و مادر خوب باشد، من کودک تمام و رشد یافته خواهد بود (بیتمن و هلمز، ۲۰۰۳؛ ترجمه طهماسب، ۱۳۸۸).
در روانشناسی خود که مشخصاً به اندیشههای کوهوت اشاره دارد همه کارکردهای ایگو یا من به خود نسبت داده میشود. از جمله واقعیت آزمایی، تنظیم عزتنفس و کارکردهای ادراکی (بیتمن و هلمز، ۲۰۰۳؛ ترجمه طهماسب، ۱۳۸۸). «کرنبرگ من را ساختاری فراگیر میدانست که ساختارهای فرعی و کارکردهای گوناگون را یکپارچه میکند و نارسایی و ناتوانی من به شکل ناتوانی در برابر اضطراب، ناتوانی در مهار تکانه و ناتوانی در والایش[۹] تکانهها نمایان میگردد. کرنبرگ همچنین به حالات ایگو (من) اشاره میکند. حالات من گونهای شیوه ارتباط با دیگری است که با احساسات متناسب با آن شیوه ارتباط همراه است» (بیتمن و هلمز، ۲۰۰۳؛ ترجمه طهماسب، ۱۳۸۸. ص ۲۳۱). این حالات من بعدها به گونه برجستهتری در کار اریک برن[۱۰] (کودک، والد، بالغ) دیده میشود (برن، ۱۹۶۱).
آنا فروید[۱۱] (۱۹۳۶/۱۹۹۲) کارکردهای ناهشیار ایگو (من) را مورد توجه قرار داد و سازوکارهای دفاعی را شناسایی و گسترش داد و بر این باور بود که من نقش تعدیلکننده در برابر نهاد دارد. پافشاری آنا فروید بر بررسی سازوکاری که من برای فرستادن چیزها به ناهشیار به کار میبرد، گامی بهسوی روانشناسی من است (زانگویل[۱۲]، ۱۹۸۷).
مک ویلیامز[۱۳] (۱۹۹۴) ایگو (من) را مجموعهای از کارکردها تعریف کرد که سازگاری فرد با محیط را تسهیل میکنند. به باور مک ویلیامز من و خود[۱۴] مترادف هستند.
تئوری سازگاری هارتمن[۱۵] (به نقل از پالومبو[۱۶] و همکاران، ۲۰۰۹) بیان میکند که نوزاد برای برخورد[۱۷] و سازگاری با درخواستهای محیط پیشاپیش برنامهریزی شده است. چراکه ایگو (من) بخش ویژه آدمی برای سازگاری است. هم فروید و هم هارتمن هر دو تحت تأثیر داروین بودند با این تفاوت که فروید بر جنبههای تاریک، کهن و غریزی تأکید داشت و هارتمن بر جنبه سازگاری. به باور هارتمن نهاد و من جدا از هم رشد میکنند و کارکردی جداگانه دارند اما باهم هماهنگ هستند. رشد من برآیند سه عامل است: ۱. ویژگیهای درونی یا ارثی من ۲. تأثیر سائقهای غریزی ۳. واقعیت بیرون. هارتمن کارکردهای من را به دو بخش: کارکردهای خودگردان نخستین[۱۸] و کارکردهای خودگردان دومین تقسیم کرد.
کارکردهای نخستین مانند ادراک، هوش ، اندیشه، زبان، یادگیری که همگی ذاتی من و تعارض ناوابسته[۱۹] هستند. کارکردهای دومین آنهایی هستند که به تعارضات دهانی، مقعدی، فالیک و ادیپال مربوط میشوند و از حل این تعارضات پدید میآیند. سازوکار این فرآیند خنثیسازی[۲۰] است که انرژیهای جنسی و پرخاشگری را محدود کرده و برای بهکارگیری در دسترس ایگو (من) میگذارد. کارکرد ترکیبی[۲۱] من؛ اصطلاحی است که هارتمن برای اشاره به کارکرد یکپارچهسازی و سازماندهی من بهکار برد و مفهوم بنیادین کارکرد سازگاری ایگو ( من ) است. به باور هارتمن کارکرد ترکیبی من هم کارکردهای دفاعی من را در بر میگیرد، هم کارکردهای سازشی آن را (به نقل از پالومبو و همکاران، ۲۰۰۹).
کارکردهای دفاعی من نهتنها برای حفاظت از ایگو (من) در برابر تعارضات میان من، نهاد و فرامن بلکه برای پاسداری از من در برابر تعارض بین فردی، تعارض بین هنجارهای اجتماعی و آشفتگی برآمده از تروما[۲۲] است (پالومبو و همکاران، ۲۰۰۹).
هارتمن (به نقل از پالومبو[۲۳] و همکاران، ۲۰۰۹) برای فرآیند سازگاری ایگو ، دو سازکار را به کار میبرد: دگرگونی آلوپلاستیک[۲۴] هنگامی رخ میدهد که فرد محیط را برای برخورد با چالش پیش رو تغییر میدهد و دگرگونی اتوپلاستیک[۲۵] هنگامی رخ میدهد که فرد خودش را تغییر میدهد تا با محیط منطبق[۲۶] شود.
تفاوت ایگو (من) و خود [۲۷]
تعریف و مفهومپردازی «خود» دشوار است، زیرا گسترههای معرفتی بسیاری مانند یزدانشناسی، روانشناسی و فلسفه، از دیدگاهها و سطوح تحلیلی متفاوتی به آن مینگرند. بهکارگیری روشهای ویژه از سوی نظریهپردازان مختلف در برای بررسی و مشاهده افراد، دیدگاههای گوناگونی را رقم میزند و صورتبندی تعاریف گوناگونی از «خود» را سبب میشود (سنت کلر، ۲۰۰۰؛ ترجمه طهماسب و علیآقایی، ۱۳۸۶ )
خود یک سازه ایستا و چندبعدی و بازنمایی درونروانی آموزههای بینفردی است. درحالیکه من در کنش و واکنش با سازههای درونروانی دیگر است، خود در همکنش با دیگران است. در ادبیات روان تحلیلگری مفهوم خود در پیوند با مفاهیم دیگر، بهویژه من عنوان میشود، در دیدگاه فروید خود از پایههای دستگاه روانی نیست و تنها در بررسیهای او روی خودشیفتگی و هنگامیکه از عواطف، احساسات و عشق به خود و آگاهی از خود سخن میگوید عنوان شده است (بیتمن و هلمز، ۲۰۰۳؛ ترجمه طهماسب، ۱۳۸۸).
فروید (به نقل از اسلتولد[۲۸]، ۲۰۱۳) اهمیتی به تمییز میان من و خود نمیداد. او واژه آلمانی Ich را به کار میبرد که از توضیحات دادهشده درباره آن هم من و هم خود برداشت میشود (کرنبرگ، ۲۰۰۴).
در دیدگاه آنا فروید (به نقل از محسنی، ۱۳۸۳). خود بهعنوان خود جسمانی یا آگاهی بر جسم شخص، زودتر از من نمود مییابد، یعنی خود از دید تکوینی مقدم بر من و هنگامی است که فرد به خویشتن بهعنوان کارگزاری که حس میکند و کار میکند و کنش دارد آگاهی یافته است. هارتمان نیز خود را مقدم بر من میداند و بر این باور است پیش از آنکه کودک بتواند سخن گفتن را آغاز کند بهوسیله کنشوریهای حرکتیاش خودش را از دنیای بیرون جدا میکند. تمایز خود و محیط بیرون (در حوالی ۶ ماهگی) نخستین گام در راستای شکلگیری من است.
یونگ (به نقل از فوردهام[۲۹]، ۱۹۶۴) خود را در تقابل با من قرار میدهد. من جایگاه آگاهی است و خود مرکز ناخودآگاه. خود در نزد یونگ برجستهترین بخش روح است. به باور یونگ روح یا روان آدمی ایستا نیست بلکه همواره در فرآیند دگرگونی و پویایی است. خود راهنمای درونی و من راهنمای بیرونی است.
من وابسته به گذشته و خود رو به آینده است. من منطقهای[۳۰] عمل میکند و خود جهانی[۳۱]. خود برای همه عمر فکر میکند، پایان راه را میبیند. در جوانی، روی من تمرکز میکنیم و نگران نقاب اجتماعیمان هستیم. هنگامیکه سن بالا میرود با عمق بیشتری روی خود تمرکز میکنیم و به مردم، به زندگی و به جهان هستی نزدیکتر میشویم (فوردهام، ۱۹۶۴).
من کموبیش همسنگ خودآگاهی است. ایگو دربرگیرندۀ آگاهی ما از جهان بیرون و آگاهی ما از خویشتن است. یونگ من را خودآگاه محض میداند اما فروید بر این باور است که بخش کوچکی از من ناخودآگاه است که همان سازوکارهای دفاع روانی است. یونگ سازوکارهای دفاعی را میپذیرد اما کمتر از فروید روی آنها پافشاری دارد و جایگاه کنشوری آنها را هم در من نمیداند (فوردهام، ۱۹۶۴).
خود بهعنوان یک کهنالگو یعنی کوشش ناخودآگاه ما برای مرکزیت، تمامیت و معنی. خود عبارت است از گنجایش ذاتی برای کلیت، گرایش درونی برای متوازن کردن و آشتی دادن جنبههای متضاد شخصیت. خود منتج به ایگو میشود که با واقعیت بیرونی سازش میکند و تااندازهای بهوسیله آن نمود میپذیرد. خود هنگام تولد وجود ندارد بلکه پس از سالها آزمایش و خطا و حل تضادهای درونی است که کمکم تکامل مییابد. زیرا بایسته است پیشاز پدید آمدن خود، همه بخشهای شخصیت به تکامل و تفرد رسیده باشند (فوردهام، ۱۹۶۴).
ملانی کلاین (به نقل از بلاس[۳۲]، ۲۰۱۲) ایگو را مقدم بر خود میداند بااینوجود، خود همه شخصیت را دربر میگیرد تا جایی که من و نهاد را هم در برمیگیرد. وینیکات (۱۹۶۲) نیز من را مقدم بر خود میداند و بر این باور است هنگامیکه من رشد میکند و گسترش مییابد به خود مبدل میگردد.
کوهوت (به نقل از محسنی، ۱۳۸۳)، در مقایسه با دیگر روانت حلیلگرها، تعریفی مستقلتر و روشنتر از خود ارائه میدهد. برای روانشناسان خود، سازه خود نقش شایانی در درک رفتار آدمی دارد و آن را بهعنوان احساس بیواسطه بودن در نظر میگیرند. (استافریس و اوانس، ۲۰۰۴).
کوهوت این واژگان را در نوشتههای خود بهگونهای متفاوت به کار برد. او دو تعریف محدود و گسترده از خود عرضه کرد. در تعریف محدود، خود همچون ساختار معینی از ذهن یا شخصیت، همچون گونهای بازنمایی در من معرفی میشد. کوهوت بیشتر خود را در معنای گسترده آن به کار میبرد، به معنای «محور جهان روانشناختی فرد».
خود در نظر کوهوت (به نقل از سنت کلر، ۲۰۰۰؛ ترجمه طهماسب و علیآقایی، ۱۳۸۶ ) تنها یک مفهوم نبود بلکه او خود را به معنایی گسترده و در چارچوب آگاهی و تجربه فردی تعریف میکرد؛ خود واحدی است که یکپارچگی مکانی و ماندگاری زمانی داشته و جایگاه نوآوری و گیرنده تأثرات است. بهاینترتیب خود جایگاه روابط فرد و کارگزار پویایی است که کارکردهای روانی و رفتاری فراوانی بر عهده دارد که از دیرباز به ایگو منسوب بودهاند. بهکارگیری مفهوم خود سبب شد کوهوت در نوشتههایش کمتر به مفهوم ایگو اشاره کند.
هارتمن میان خود بهمثابه فردیت شخص و ایگو (من) بهمثابه یکی از ساختارهای فرعی شخصیت تمایز قائل شد (سنت کلر، ۲۰۰۰؛ ترجمه طهماسب و علیآقایی، ۱۳۸۶ ). « برخی روانشناسان من، روابط موضوعی را یکی از کارکردهای بنیادینی میدانند که بهوسیله دستگاه رده بالاتر «خود» انجام میشود. بر این پایه آنها روابط موضوعی را نه از آنِ یک عامل روانی ویژه (من) بلکه وابسته به همه آنها در کل میدانند. هر رابطه موضوعی نه بین نهاد و موضوعها و من و موضوعها، بلکه بین «خود» و موضوعهایش شکل میگیرد ما میتوانیم خودمان را نزد خویش بازنمایی کنیم، اگرچه این من است که کارکرد درونی بازنمایی خود را بردوش دارد. پس «خود» ممکن است بازنمایی یک فرد باشد. این بازنمایی خود، همانند بازنمایی یک جستار است و در سطح مفهومی متفاوتی نسبت به «خود» در مقام شخص یا مسند تجربه قرار دارد» (سنت کلر، ۲۰۰۰؛ ترجمه طهماسب و علیآقایی، ۱۳۸۶. ص ۲۸).
«خود» در مقایسه با اصطلاح من، در سطح مفهوم متفاوتی است. فرد تماشاگر نمیتواند مستقیماً ایگو را ببیند زیرا ایگو مفهومی انتزاعی است که تنها در نوشتههای روانشناسان دیده میشود. من همچون گونهای سازمان دهنده کارکردهای روانی مفهومپردازی شده است و میتواند در تجلیات کارکردهایی مانند تفکر و قضاوت دیده شود. «خود» در چندین معنا به کار میرود؛ در گستردهترین معنا این واژه به کلیت سوژه در تقابل با جهان پیرامونی موضوعها دلالت دارد. «خود» عبارت است از تجربه اساسی و بنیادی ما از خودمان بهسان یک شخص. «خود» را میتوان سازمان فراگیری دانست که همه عوامل روانی از جمله من را در سطح مفهوم بالاتری یکپارچه میکند (سنت کلر، ۲۰۰۰؛ ترجمه طهماسب و علیآقایی، ۱۳۸۶ ).
[۱] -Plato
[۲] -appetite
[۳] -passion
[۴] -reason
[۵] – McCrae
[۶] – Costa
[۷] – bodily
[۸] – self-off
[۹] – sublimation
[۱۰] -Eric Berne
[۱۱] – Anna Freud
[۱۲] -Zangwill
[۱۳] – Mcwilliams
[۱۴] -self
[۱۵] -Hartmann
[۱۶] – Palombo
[۱۷] – cope with
[۱۸] – primary autonomous function
[۱۹] – conflict-free
[۲۰] – neutralization
[۲۱] – synthetic
[۲۲] – trauma
[۲۳] – Palombo
[۲۴] – alloplastic change
[۲۵] – autoplastic change
[۲۶] – accommodation
[۲۷] – self
[۲۸] – sletvold
[۲۹] – Fordham
[۳۰] – local
[۳۱] – global
[۳۲] – Blass
مطالب مرتبط با ایگو : تست نیرومندی ایگو